ماه آبی من

۹ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

دیشب حنابندونشون بود، آقااااا خیلی باحال بود و خوش گذشت دیگه. تا حالا انقد تو چشم نبودم. حالا هی هر ور میرفتم همه سلام میکردن، لبخند ملیح تحویلم میدادن. دو سه نفر از فامیلاشونم با ذوق میومدن سمتم و حال و احوال میپرسیدن :‌d 

خلاصه که قدرت خاصی داشتم اون شب. مثلا زنعموم یه فلش آهنگ آورده بود بعد اینا خودشون از یه فلش دیگه آهنگ گذاشته بودن. فکر کنم سه چهار دفعه فامیلای ما رفتن گفتن یکم اون یکی رو بذارین خب !!! که نذاشته بودن. بعد آخر سر من که رفتم سریع همشون گفتن آره چشم نوبت آهنگای خانواده داماده! حیف که زیاد از قدرتم مطمئن نبودم وگرنه زودتر اقدام میکردم. 

قبل از اینکه بخوایم بریم خونه اونا من داشتم توی وبلاگ ها میچرخیدم و پستاتونو میخوندم یهو با خودم فکر کردم آیا کسی هست که از من ریلکس تر باشه؟!؟!

که چند دقیقه بعد رفتم اتاق مامان و بابام و دیدم مامانم تازه یه پارچه برش زده که بدوزه واسه حنابندون :/


راستی میگم شما هم اونورا حنابندون دارین؟!؟! 

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۸ ، ۲۱:۲۶
Blue Moon

احساس میکنم به بیماری ای دچار شدم که اصلا نمیتونم دایره ی قرمز دور استوری ها، ستاره طلایی توی وبلاگ و پیام های نخونده شده رو تحمل کنم -_-

بعد واقعا تعجب میکنم چطور به بعضیا پیام میدی میبینی تا چند روز هی آنلاین میشن ولی سین نمیکنن. من تا جواب هم ندم دلم آروم نمیشه :d

۱۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۸ ، ۱۳:۱۰
Blue Moon

دو تا موضوع داشتم که میخواستم در موردشون حرف بزنم فعلا اینو میگم تا پست بعدی.

َاین پستم در مورد ترسه. شده که وقتی یه نفر در مورد ترسش بامون حرف میزنه فکر کنیم که چه مسخره!!! اصلا همچین چیزی ترس داره مگه؟ :/

ولی این وسط یه نکته ای هست که باید بهش توجه بشه، شاید چیزی که ما ازش میترسیم هم برای یه نفر دیگه مسخره و کاملا بی معنی باشه.

اصلا نباید یه نفر رو به خاطر ترسش مسخره کرد، یا باهاش شوخی کرد چون به جای اینکه کمکی به اون فرد کنه بدتر باعث میشه که این ترس کابوس بشه براش.

=(


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۸ ، ۲۰:۲۳
Blue Moon

میدونم یکم دیره برای نوشتن اما حیفم اومد حس خوب امروزمو ننویسم. درسته خیلی خسته شدیم، توی گرما نشستیم بلند شدیم، کلی چیز جا به جا کردیم بار ها و بارها مبل ها رو اینور اونور کردیم تا شکل مناسبی پیدا شد ولی همش می ارزید به لحظه ای که همه چیز مرتب چیده شده بود و خونه ی داداشم آماده آغاز زندگی مشترکش شد.

راستش همیشه دلم میخواست زودتر ازدواج کنه تا برم اتاقش رو واسه خودم کنم اما الان... واقعا دلم نمیخواد که بره. کاش میشد همینجا تو خونه ی خودمون زندگی کنن. البته خوبی ای که هزاااار بار خدا رو بابتش شکر کردم اینه که خونشون بهمون خیلی نزدیکه. ولی با این حال بازم دلم براش تنگ میشه. امیدوارم توی عروسیشون اشکم نریزه

هر چند که از تهِ تهِ قلبم براش خوشحالم و تمام چیزی که میخوام خوشبختیشه ':)

۶ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۸ ، ۰۰:۵۷
Blue Moon

میخوام زندگیمو رو موج تو تنظیم کنم :)

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۸ ، ۲۱:۲۵
Blue Moon
اون:انقد بدم میاد از اینا که باشون غذا میخوری تا دو تیکه میخورن هی میگن وای من دیگه نمیتونم -_-
من: اه اه اره اصلا اشتهای آدمو کور میکنن
اون:خداروشکر ما ازوناش نیستیم
 
 
 
یه ربع بعد...
من:  به جان خودم دارم میترکم دیگه
اون: من ترکیدم رفت(در حال کشیدن نفس عمیق)
و نصف پیتزا رو به خانه بردیم...
 
این قسمت : قمپُز 
۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۸ ، ۲۲:۱۴
Blue Moon
کاش دانشمندا اختراع چیزی که بشه موقع خواب مغزو باش خاموش کرد و راحت سر رو روی بالش گذاشت رو توی اولویت اون لیستشون بذارن -_-
دیشب یه چیزایی یادم اومد که حتی اگه زور میزدم هم در حالت عادی یادم نمیومد.
مثلا اون پاک کن کلاس اولم که شکل یه خرس بود و یکی از بچه ها با کیک شکلاتی اشتباه گرفته بودش و گازش زده بود :/ نکه بوی شکلات هم میداد.
یا مثلا اون عکسایی که با داداش بزرگم وسط جاده گرفتیم که هی با جیغ و داد می‌پریدیم کنار تا ماشینا رد شن.
یا اون سگ دیوونه ای که تو پنج شیش سالگیم دوید دنبالم و بعد بابام چقد با صاحبش دعوا کرد. در حد چی ترسیده بودماااا

خلاصه که دیشب با اینکه از خستگی چشمام باز نمیشد ولی فک کنم کل زندگیم رو یه مرور زدم
در حدی که یه سری خاطرات از نوزادیمم یادم اومد :ddd
۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۸ ، ۱۴:۰۳
Blue Moon

مسخره ترین چیز دنیا اینه که به جونت بیشتر از روحت اهمیت میدن در حالیکه آدم میتونه زنده باشه و بارها بمیره...! 

۱۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۸ ، ۲۲:۲۶
Blue Moon

ضمن عرض تبریک سال نو خدمت شما خواستم در مورد این مسئله ی عجیب غریب جلو و عقب کشیدن ساعت ها حرف بزنم. اولین مشکلی که بعد از این کار به طرز افتضاحی موجب آزار ماست اینه که به هرکی میگیم ساعت چنده فرقی نداره که واقعا ساعت چنده، جواب سه کلمه س :"جدید یا قدیم؟"

مسئله دیگه اینه که مثلا الان که ساعتا اومده جلو صبح که بیدار شدم یهو دیدم عه ساعت 10 شده. کلی حرص خوردم که ای واویلا باز دوباره ساعت خوابم اینجور شده که دیر بیدار شم، بعد که یکم ویندوزم اومد بالا یادم اومد اها اینا ساعتا رو عوض کردن. کلا با همین سر همه چیز خودمو امیدوار کردم در طول روز. میگم نه الان که 10 در واقع همون 9ه :/

شیش ماه پیش که ساعتا رو کشیدن عقب من خیلی فشار سنگینی بهم وارد شد. شاید فکر کنید که چطوری اخه اصلا چه ربطی به من میتونه داشته باشه!؟!؟!

خب ببینید من اون موقع به زور خودمو بیدار نگه داشته بودم که ساعت 1 بشه تا من بتونم از اینترنت رایگانم برای دانلود استفاده کنم... دقیقا تا ساعت یک شد و من هنوز در هیجان بودم دیدم شد 12 -_-

گرفتم خوابیدم...

راستی حالتون چطوره؟ خوبین؟ 

۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۸ ، ۱۹:۵۴
Blue Moon