ماه آبی من

۱۵ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

اگه یه دختر رو تو خیابون با یه پسر دیدیم حتما دوست پسرشه، هیچ فرضیه دیگه ای موجود نیست.

اگه یکی پولداره حتما سر مردم کلاه گذاشته و پولشونو بالاکشیده.

اگه یکی رو پیشونیش اخم نشسته، حتما آدم بداخلاق و چندشیه.

اگه کسی به فقرا پول نمیده حتما خسیسه و از خدا نمیترسه.

اونی که سر به زیره حتما ریاکاره...

مگه نه؟

چی؟؟؟؟؟ موافق نیستید؟!! 

یعنی چی آخه... درکتون نمیکنم.

هر روز بار ها و بار ها مردم رو از زیر تیغ "قضاوت" های اشتباهی که توی مغزتون میچرخه رد می‌کنید و حالا با این جملات مخالفین؟!

با آبروی چند نفر صرفا به خاطر چیزی که دیدید یا شنیدید بازی کردید؟

ذهنیت اطرافیان رو نسبت به چند نفر بد کردید؟

هر وقت که خواستید حتی توی تفکراتتون یه نفر رو به چالش بکشید این رو به یاد بیارید که شما همه ی زوایای زندگیش رو ندیدید، جای اون زندگی نکردید، اتفاقاتی که براش افتاده رو از سر نگذروندید.

نمیدونید چه روزی رو گذرونده، چه کارهایی کرده. فقط چیزی رو می‌بینید که شاید بر حسب اتفاق نشون داده میشه.

چقدر باید از قضاوت نوشته بشه تا به خودمون بیایم؟

چقدر باید بی عمل، فقط حرف زد و نوشت؟

پیامبر (ص) یه جا فرموده بودند که اگه کسی بین بقیه به قضاوت میشینه باید به کارا و رفتار و نشست و برخاست خودش هم با همون دیده نگاه کنه. 

 

شاید ناخودآگاه منم خیلی این کار زشت رو کرده باشم. ولی قول میدم روی حرفایی که در مورد بقیه میزنم بیشتر فکر کنم، تا جای ممکن بیشتر از کسی که درموردش حرف زده میشه دفاع کنم و همیشه مثبت نگر باشم.

 

(این نوشته نه از زبان من به شما بلکه از زبان نوشته است به ما) 

 

۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۸ ، ۱۲:۲۵
Blue Moon

من: عههههه خوندینشون؟؟ خیلی خیلی خیلی ممنون

اون: آره، ممنون از چی؟ 

من: از اینکه خوندین دیگه!برای اونی که نوشته هیچی با ارزش تر از این نیست که کسی بخونتشون!

[چه قیافه ی نویسنده ها رو گرفته بودم :ddd]

 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۸ ، ۰۱:۱۴
Blue Moon

در فضایی خلا مانند معلق در هوا بودم و سرگیجه وحشتناکی داشتم که یحتمل به خاطر چرخش های ناخواسته و بی هدفم بود. همه جا تاریک بود و هیچ صدایی هم به گوش نمیرسید.

دست هایی به سمتم آمد و شونه هایم را گرفت و در صحنه ی بعد از آب بیرون کشیده شدم. چنان نفس عمیقی کشیدم که وسط دم عمیقم احتیاج به دم دیگری پیدا کردم و در نهایت هم به سرفه افتادم. 

او مرا به کنار آب، جایی که امن بود، کشید و رهایم کرد. چشم باز کردم و لبخندش را دیدم.

صحنه ی بعد باز در همان فضایی که در ابتدا گفتم بودیم. برخلاف بار قبل این دفعه با تعادل نسبتا خوبی، صاف، معلق ایستاده بودم و دست هایم را باز نگه داشته بودم. او روبه رویم روی صندلی ای که انگار روی سطحی نامرئی قرار گرفته بود نشسته بود. دستش را به سمتم دراز کرد و من ترسان از اینکه حرکت دادن دستم مبادا تعادلم را به هم زند، آهسته دستم را در دستش گذاشتم.

در صحنه ی بعد من هم روی صندلی ای مثل او اما کمی کوچک تر نشسته بودم. و فرد دیگری در مقابلمان در حال چرخیدن به دور خود بود. درست مثل حالتی که من در ابتدا داشتم. او به سمتم برگشت و باز لبخندی زد و همزمان یک دستمان رو به سوی فرد سوم کشیدیم.

 

این اولین باریه که خوابم رو با جزئیات به یاد دارم.

احتمالا این فضانوردی به خاطر عکس هایی که دیشب دیدم باشه:/

#توهم

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۸ ، ۱۶:۱۳
Blue Moon

طرف لس آنجلس زندگی میکنه و اختلاف زمانیش با اینجا یازده ساعت و نیمه.

حدودای ده یازده صبح داشتیم حرف میزدیم، بهش میگم به عنوان شخصی از آینده بهت میگم فردات روز خوبیه. میگه از کجا میدونی؟ گفتم آخه من الان دارم در فردای شما زندگی میکنم!!

چه حس عجیب غریبی بود:/

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۸ ، ۰۰:۳۹
Blue Moon

[ کتاب فروشی طبقه ی همکف] 

-سلام آقا کتاب خاک برسری دارید؟

+بلههههه؟!؟!؟!

-عه! نه چیزه... منظورم دهکده ی خاک بر سره!

آقاهه با شک یه نگاه بهم انداخت : برای چه رده سنیه؟

-کودک که نیست! فک کنم بزرگسال دیگه.

+آها خب برید طبقه یک اونجا بپرسید

 

تپ تپ تپ تپ

[ طبقه یک] 

-سلام، دهکده ی خاک بر سرو دارید؟

در کسری از ثانیه چشماش گرد شد و زد زیر خنده

-خب ببخشید ولی واقعا اسمش همینه آخه! 

+نه خانوم خواهش میکنم، چون یهو گفتید خندم گرفت.

 

[در مراسم جشن تولد] 

_کادو ها رو باز کن ببینیم چین. 

_آره آره راست میگه. 

_این یکی کتابه... 

و این جریان ادامه دارد! 

 

با تشکر از خانم فائضه غفار حدادی بابت انتخاب این اسم زیبا :)

کتاب جالب انگیزناکی(!) بود.

 

پانویس: بچه ها فارسی را پاس بدارید و از کلمات ابداعی ضایع من استفاده ننمایید!

و من الله توفیق

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۸ ، ۰۱:۲۶
Blue Moon

انقدری توی زندگیم خوش شانس بودم که تقریبا می تونم بگم به تمام رویاهایی که در طول دوره ی نوجوانیم داشتم رسیدم.با همین سن کم جاهایی رفتم و کارایی کردم که انتظار خودم یکی این بود حداقل در سی سالگی بهشون برسم! ولی با یاری خدا خیلی زودتر از چیزی که فکرشو می کردم به چیزایی که دلم می خواست رسیدم.اما این وسط یه چیزی هست که بدجوری روی مخه.قبلا متوجه نبودم و فکر می کردم دارم کار درستی می کنم اما الان دارم با خودم فکر می کنم چرا...

ببینید فرض کنید شما آرزوی رسیدن به قله ی یه کوه رو دارید.در اون صورت یه مسیر سخت پیش روتون هست که باید ازش بالا برید. حالا فکر کنید در حین بالا رفتن متوجه می شید که یه سمت کوه پله وجود داره.

من در این موقعیت ها به جای بالا رفتن ، از پله ها میام پایین!!!!

یعنی خیلی احمقانه و راحت بهترین موقعیت هامو از دست دادم.اونم کِی؟ درست یک قدمی قله!

به این صورت که پیشنهاد قله رو بهم دادن و من گفتم نه مرسی من میکشم کنار!!! :/ باورتون میشه اصلا؟

الان همچنان موقعیت برگشت به دوتا از اون قله ها رو دارم + اصرار کسایی که روی پله دارن حرکت می کنن. ولی من فقط ایستادم و از پایین دارم نگاهشون می کنم و تصمیمی نمی گیرم.تازه گاهی براشون دست هم تکون می دم!

امروز طرف زنگ زد و کلی اصرار کرد برم بعد من داشتم نه میاوردم که به بهانه ی پشت خطی قطع کرد.تو این بین با خودم فکر کردم که:

چته؟؟؟؟ مگه همیشه دلت نمی خواست این خط رو پیش بری؟ گفتم چرا دلم میخواست و همچنان هم میخواد.ولی این یه قدم خیلی بزرگه...نمیدونم میتونم یا نه، اگه وسط راه کم بیارم؟ اگه نتونم موفق بشم؟اگه اگه اگه... یه صدایی ته گوشم گفت تا نری سمتش نمیفهمی که میتونی یا نه.ولی اگه نری شاید دیگه موقعیتش پیش نیاد و تو برای همیشه این ایده رو با خودت داشته باشی که شاید هم میشد ولی توِ ترسو رهاش کردی!

و با این فکر در تماس دوم گفتم باشه( هرچند که احتمالا دیگه اون قله نباشه و پیش قله باشه)

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۸ ، ۱۲:۳۰
Blue Moon

یه سری از آدما وقتی غمگینن یا عاشق میشن یا حس های دیگه میاد سراغشون؛ جمله های قشنگ میگن، ادبی صحبت میکنن، اصلا یهو اون رگ نویسندگیشون میزنه بالا و یه جورایی شکفته میشن. 

دسته ی دیگه ی آدما توی حسای عمیقی که دارن گیر میکنن و غرق میشن. حرفاشون نه کلمه میشه نه جمله و شعر؛ بلکه تبدیل به سکوت میشه.

انگار حرف زدن خیانتی میشه به حسی که دارن تجربه میکنن؛ چون حرفاشونو نمیتونن تبدیل به کلمه ای کنن که واقعا بیانگر حسشون باشه، که بتونه حق مطلب رو ادا کنه.

و من چقدر افتضاحم توی پیدا و انتخاب کردن کلمه. 

قبول دارم که این یه ضعف بزرگه که آدم نتونه چیزی که تو سرشه رو بگه.

بعضی وقتا آرزو میکنم کاش واقعا راه دیگه ای برای انتقال چیزی که توی مغزم میچرخه به مغز بقیه بود تا لازم نباشه دست به دامن کلمات بشم.

و حالا حس میکنم که چقدر خسته و بی حوصلم که حتی دلم نمیخواد بنویسم. شاید هم از روند پیشرفتم ناامید شدم.

۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۸ ، ۱۸:۴۶
Blue Moon

اون: چرا هرچی بهت میگم؛میگی "ها"؟

من: ها؟!؟ 

وی،بر سر زنان، فقط به سمت افق راهی شد.

=)

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۸ ، ۲۰:۵۱
Blue Moon

اینجا بی تو هوا را هم ارزش نفس کشیدن نیست

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۸ ، ۲۳:۴۵
Blue Moon

-سلام

سرمو آوردم بالا و آقای جوانی رو دیدم که بالای سرم ایستاده 

+سلام

بعد با فکر اینکه نمیشناسمش و شاید بخواد مزاحم بشه سرمو برگردوندم به حالت قبل. 

-خانم، اگه بهتون ژتون بدم میرید بگیرید؟

با تعجب و حیرت از روی زمین بلند شدم

+چی؟؟؟؟ بلـه بله.ولی...پس خودتون چی؟

-من صبحانه خوردم، این ژتون باشه برای شما...

دست برد توی جیبش و کیف پولیش رو درآورد و یه ژتون تا خورده رو درآورد و گرفت سمتم.

اشکی نگاهش کردم و بعد بدو بدو رفتم اون طرف تری که بقیه ایستاده بودن و با خوشحالی ژتون رو دادم به بابام که بره بگیرتش و وقتی پرسیدن کی بهت داد برگشتم که نشونشون بدم؛اما...رفته بود!

یادم نمیره:) 

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۸ ، ۱۷:۳۵
Blue Moon