-دوستان، ما اینجا جمع نشدهایم که احسنتهای شما را بشنویم.
همهی حضار یکصدا با هم: " احسنتتتتت!!!!" :/
-دوستان، ما اینجا جمع نشدهایم که احسنتهای شما را بشنویم.
همهی حضار یکصدا با هم: " احسنتتتتت!!!!" :/
طرف از پشت تلفن میگه: "ازش بپرس ببین استرسِ چی رو داره؟"
سوال رو بلند ازش پرسیدم؛ روش رو برگردوند و گفت: "بگو هیچی."
تلفن رو که قطع کردم فقط دلم میخواست بغلش کنم و بگم نگران هیچی نباش، اگه بخوای برات قسم میخورم که حالش خوب میشه؛به فکر خودت هم باش. به منی فکر کن که از طرفی تو رو با این حال میبینم، و از طرفی اونو روی تخت بیمارستان.
ولی هیچکدوم از این کارا و حرفا رو نکردم و نزدم.
فقط سعی کردم با مسخرهبازی و حرفای بیربط ذهنش رو یکم از مسائل پیشاومده دور کنم.
بعد توی ماشین از بغضی که داشت گلوم رو خفه میکرد نتونستم حرف بزنم و در جوابِ حرفاش یا سکوت میکردم یا یه اوهوم میگفتم.
بغضهای توی گلو که کشنده نیست، هست؟
-سلام
سرمو آوردم بالا و آقای جوانی رو دیدم که بالای سرم ایستاده
+سلام
بعد با فکر اینکه نمیشناسمش و شاید بخواد مزاحم بشه سرمو برگردوندم به حالت قبل.
-خانم، اگه بهتون ژتون بدم میرید بگیرید؟
با تعجب و حیرت از روی زمین بلند شدم
+چی؟؟؟؟ بلـه بله.ولی...پس خودتون چی؟
-من صبحانه خوردم، این ژتون باشه برای شما...
دست برد توی جیبش و کیف پولیش رو درآورد و یه ژتون تا خورده رو درآورد و گرفت سمتم.
اشکی نگاهش کردم و بعد بدو بدو رفتم اون طرف تری که بقیه ایستاده بودن و با خوشحالی ژتون رو دادم به بابام که بره بگیرتش و وقتی پرسیدن کی بهت داد برگشتم که نشونشون بدم؛اما...رفته بود!
یادم نمیره:)