ماه آبی من

۴ مطلب با موضوع «دستنویس :: خاطرات» ثبت شده است

-دوستان، ما اینجا جمع نشده‌ایم که احسنت‌های شما را بشنویم.

همه‌ی حضار یک‌صدا با هم: " احسنتتتتت!!!!" :/

۶ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۸ ، ۱۵:۲۳
Blue Moon

طرف از پشت تلفن می‌گه: "ازش بپرس ببین استرسِ چی رو داره؟"

سوال رو بلند ازش پرسیدم؛ روش رو برگردوند و گفت: "بگو هیچی."

تلفن رو که قطع کردم فقط دلم می‌خواست بغلش کنم و بگم نگران هیچی نباش، اگه بخوای برات قسم می‌خورم که حالش خوب میشه؛به فکر خودت هم باش. به منی فکر کن که از طرفی تو رو با این حال می‌بینم، و از طرفی اونو روی تخت بیمارستان.

ولی هیچ‌کدوم از این کارا و حرفا رو نکردم و نزدم.

فقط سعی کردم با مسخره‌بازی و حرفای بی‌ربط ذهنش رو یکم از مسائل پیش‌اومده دور کنم.

بعد توی ماشین از بغضی که داشت گلوم رو خفه می‌کرد نتونستم حرف بزنم و در جوابِ حرفاش یا سکوت می‌کردم یا یه اوهوم می‌گفتم.

بغض‌های توی گلو که کشنده نیست، هست؟

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۸ ، ۲۱:۲۵
Blue Moon

-سلام

سرمو آوردم بالا و آقای جوانی رو دیدم که بالای سرم ایستاده 

+سلام

بعد با فکر اینکه نمیشناسمش و شاید بخواد مزاحم بشه سرمو برگردوندم به حالت قبل. 

-خانم، اگه بهتون ژتون بدم میرید بگیرید؟

با تعجب و حیرت از روی زمین بلند شدم

+چی؟؟؟؟ بلـه بله.ولی...پس خودتون چی؟

-من صبحانه خوردم، این ژتون باشه برای شما...

دست برد توی جیبش و کیف پولیش رو درآورد و یه ژتون تا خورده رو درآورد و گرفت سمتم.

اشکی نگاهش کردم و بعد بدو بدو رفتم اون طرف تری که بقیه ایستاده بودن و با خوشحالی ژتون رو دادم به بابام که بره بگیرتش و وقتی پرسیدن کی بهت داد برگشتم که نشونشون بدم؛اما...رفته بود!

یادم نمیره:) 

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۸ ، ۱۷:۳۵
Blue Moon
اون:انقد بدم میاد از اینا که باشون غذا میخوری تا دو تیکه میخورن هی میگن وای من دیگه نمیتونم -_-
من: اه اه اره اصلا اشتهای آدمو کور میکنن
اون:خداروشکر ما ازوناش نیستیم
 
 
 
یه ربع بعد...
من:  به جان خودم دارم میترکم دیگه
اون: من ترکیدم رفت(در حال کشیدن نفس عمیق)
و نصف پیتزا رو به خانه بردیم...
 
این قسمت : قمپُز 
۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۸ ، ۲۲:۱۴
Blue Moon