ماه آبی من



I stay up, talkin' to the moon

Been feelin' so alone in every crowded room

Can't help but feel like something's wrong

'Cause the place I'm livin' in just doesn't feel like home

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۱۳
Blue Moon

دیشب ساعت طرفای 2 و نیم بود و من هنوز بیدار بودم و به صدای موسیقی ملایمی که میومد گوش میدادم. نمیدونمم از کجا بود. همه خواب بودن و نخیر صدای زنگ موبایل نبود!

بعضی وقتا توی سرم همچین صداهایی هست. مثلا یه بار با زنداییم یه جا بودیم و یه نفر یه آهنگ با صدای بلند پخش کرده بود. جایی که ما دوتا بودیم شخص دیگه ای نبود که من بتونم زمزمه زیر لبشو بشنوم، واسه همین برگشتم به زنداییم گفتم :زندایی حداقل تو دیگه باش نخون-_-

با تعجب نگام کرد و گفت :من اصلا تا حالا این آهنگو نشنیدم که بخوام باش همخونی کنم!!

بعضی وقتا هم صدای اذان میشنوم در حالیکه اصلا تایم اذان نیست. اتفاقا موذن زاده ی اردبیلی هم هست که اذان میگه:) اون دعایی که قبل اذون میگه رو هم با وضوح میشنوم.

فکر کنم واقعا کم کم دارم دیوونه میشم. چون علاوه بر اینا یه وقتایی یه نفر داره صدام میزنه

مثلا دو سه سال پیش که برده بودنمون مشهد، توی ایستگاه راه آهن بودیم. من و دوستم چون یه جورایی پیشکسوت(!) بودیم آخرین نفرات بودیم و بقیه رو هدایت میکردیم سمت جایی که باید بلیط نشون بدن. که یهو یه صدایی از پشت سر اسممو گفت و حتی دوستمم شنید و یهو برگشت. صدای یه مردی هم بودش:/ دو سه بار هم اسم منو صدا زد هم دوستمو و فقط ما دو تا میشنیدیم.(بعدا چقدر این مسئله رو سوژه کردیم و همدیگه رو با اون لحن صدا میزدیم)

چند باری هم توی خونه یهو میگفتم بلههههه؟ مامانم میگفت چته کسی صدات نزد:/

یه چیز عجیبی هم یه بار رخ داد که الان یهو یادم اومد. من توی پذیرایی بودم و بقیه توی هال تلویزیون نگاه میکردن، رفتم پیششون و به بابام گفتم: گوشیت داره زنگ میخوره؟

یه نگاه به گوشیش که بغل دستش بود انداخت و گفت نه

چرخیدم که برم یهو صدای زنگ موبایلش بلند شد!!! من خودم به شخصه ترسیدم.

خلاصه که اینجوریاس، انقد حرف زدم تهش بگم دعا کنید دیوونه نشم هنوز جوونم و کلی آرزو و این حرفا

با تشکر :) 


تولد بهار ،اولین دوست بیانیم رو هم تبریک میگم.مبارکمون باشه :)))
۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۱:۱۳
Blue Moon

فردای عروسی داداشم خانواده زنداداشم صبحانه آوردن در خونمون، یه سری از فامیلامون(بیشتر خانما) اومدن اینجا واسه صبحانه و نهار. پسرعموم که 12، 13 سالشه هم اومد. پی اس فورش رو هم با خودش آورده بود. داشتن با داداش دومیم بازی میکردن حالا بازیش چی بود؟ مورتال کمبت! بعد فینیشر داشت طرف دل و روده ی اون یکی رو درمیاورد میپرید هوا برمیگشت رو کمر اون یکی ترق ترق خردش می‌کرد بعد با یه نیزه میزد چشای فلک زده رو در میاورد و با کمال تعجب می‌دیدی زنده هم مونده!!!!!!

من هی به داداشم اشاره میدادم "جان خودت بذار این برنده شه -_-" یه چند دفعه شو که اتفاقی داداشم برنده میشد پسر عموم جو میگرفتش و از فن های واقعی استفاده میکرد و جیغ هم میزد.

زمان ما اینجوری نبودیم که، یه سگا داشتیم. شورش در شهر و سونیک بازی میکردیم. کمبت هم اگه بازی میکردیم واقعا این همه خشونت نداشت. نهایت خشن بودنش همون آخرش بود که با "فیتالیتی" تمومش میکرد :d

بعد میباختیم یا میبردیم هم نمیزدیم تو سر و کله هم که تلافی شخصیت انتخابیمونو دربیاریم!!! 

خب بازی ها اینجوری شدن که بچه ها هم انقد خشنن دیگه 


۱۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۵:۱۰
Blue Moon
خوبیِ داشتن موی بلند اینه‌ که هر مویی که روی زمین یا توی غذا بود رو نمیتونن بهت نسبت بدن •_•
۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۱:۳۱
Blue Moon

پنج شیش سالم که بود یه ماهی کوچولوی نقره ای داشتیم که خیلی شیطون بلا بود. یه بار که خواستن آکواریومش رو تمیز کنن ماهی رو انداختن توی یه تُنگ کوچیک. روی لبه ی سکوی گلخونه تنگ رو گذاشتن و کنارش آکواریومش رو شستن. منم همونجا پایین سکو ایستاده بودم و نگاه میکردم. وقتی آکواریوم خوب شسته شد و از آب تمیز پر شد خواستن ماهی رو بندازن داخلش ولی با تنگ خالی مواجه شدیم. من که در لحظه اول از غیب شدن ماهی به شدت ترسیدم ولی بعدش جیغ بلند کشیدن و بالا پایین پریدنم ناشی از حس کردن ماهی روی انگشتای پام بود. ماهی از تنگ کوچیک پر آب پریده بود بیرون و دقیقا افتاده بود روی پای من!

از اون موقع به بعد وقتی با جای خالی یه جونوری مواجه میشم بیشتر میترسم تا اینکه خودش رو ببینم که سر جاش بی حرکت مونده. 

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۴:۲۳
Blue Moon

دیشب حنابندونشون بود، آقااااا خیلی باحال بود و خوش گذشت دیگه. تا حالا انقد تو چشم نبودم. حالا هی هر ور میرفتم همه سلام میکردن، لبخند ملیح تحویلم میدادن. دو سه نفر از فامیلاشونم با ذوق میومدن سمتم و حال و احوال میپرسیدن :‌d 

خلاصه که قدرت خاصی داشتم اون شب. مثلا زنعموم یه فلش آهنگ آورده بود بعد اینا خودشون از یه فلش دیگه آهنگ گذاشته بودن. فکر کنم سه چهار دفعه فامیلای ما رفتن گفتن یکم اون یکی رو بذارین خب !!! که نذاشته بودن. بعد آخر سر من که رفتم سریع همشون گفتن آره چشم نوبت آهنگای خانواده داماده! حیف که زیاد از قدرتم مطمئن نبودم وگرنه زودتر اقدام میکردم. 

قبل از اینکه بخوایم بریم خونه اونا من داشتم توی وبلاگ ها میچرخیدم و پستاتونو میخوندم یهو با خودم فکر کردم آیا کسی هست که از من ریلکس تر باشه؟!؟!

که چند دقیقه بعد رفتم اتاق مامان و بابام و دیدم مامانم تازه یه پارچه برش زده که بدوزه واسه حنابندون :/


راستی میگم شما هم اونورا حنابندون دارین؟!؟! 

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۸ ، ۲۱:۲۶
Blue Moon

احساس میکنم به بیماری ای دچار شدم که اصلا نمیتونم دایره ی قرمز دور استوری ها، ستاره طلایی توی وبلاگ و پیام های نخونده شده رو تحمل کنم -_-

بعد واقعا تعجب میکنم چطور به بعضیا پیام میدی میبینی تا چند روز هی آنلاین میشن ولی سین نمیکنن. من تا جواب هم ندم دلم آروم نمیشه :d

۱۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۸ ، ۱۳:۱۰
Blue Moon

دو تا موضوع داشتم که میخواستم در موردشون حرف بزنم فعلا اینو میگم تا پست بعدی.

َاین پستم در مورد ترسه. شده که وقتی یه نفر در مورد ترسش بامون حرف میزنه فکر کنیم که چه مسخره!!! اصلا همچین چیزی ترس داره مگه؟ :/

ولی این وسط یه نکته ای هست که باید بهش توجه بشه، شاید چیزی که ما ازش میترسیم هم برای یه نفر دیگه مسخره و کاملا بی معنی باشه.

اصلا نباید یه نفر رو به خاطر ترسش مسخره کرد، یا باهاش شوخی کرد چون به جای اینکه کمکی به اون فرد کنه بدتر باعث میشه که این ترس کابوس بشه براش.

=(


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۸ ، ۲۰:۲۳
Blue Moon

میدونم یکم دیره برای نوشتن اما حیفم اومد حس خوب امروزمو ننویسم. درسته خیلی خسته شدیم، توی گرما نشستیم بلند شدیم، کلی چیز جا به جا کردیم بار ها و بارها مبل ها رو اینور اونور کردیم تا شکل مناسبی پیدا شد ولی همش می ارزید به لحظه ای که همه چیز مرتب چیده شده بود و خونه ی داداشم آماده آغاز زندگی مشترکش شد.

راستش همیشه دلم میخواست زودتر ازدواج کنه تا برم اتاقش رو واسه خودم کنم اما الان... واقعا دلم نمیخواد که بره. کاش میشد همینجا تو خونه ی خودمون زندگی کنن. البته خوبی ای که هزاااار بار خدا رو بابتش شکر کردم اینه که خونشون بهمون خیلی نزدیکه. ولی با این حال بازم دلم براش تنگ میشه. امیدوارم توی عروسیشون اشکم نریزه

هر چند که از تهِ تهِ قلبم براش خوشحالم و تمام چیزی که میخوام خوشبختیشه ':)

۶ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۸ ، ۰۰:۵۷
Blue Moon

میخوام زندگیمو رو موج تو تنظیم کنم :)

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۸ ، ۲۱:۲۵
Blue Moon