ماه آبی من

۱۵ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

مامانم میخواست ترشی درست کنه، موادش رو که آماده کرد دید سرکه نداریم، گذاشتشون تو یخچال تا برادر بره سرکه بخره (حدودا دو ساعت تو یخچال بودن)

عرضم به خدمتتون که الان دارم هلو میخورم با رایحه ی سیر! صبح هم نون پنیر سیر... دیشب هم انگور سیری و اندکی فلافل سیری!

:/

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۸ ، ۱۲:۴۷
Blue Moon

تا وقتی که بهش فکر میکنی هیچ جا نشونه ای ازش نیست، حتی کسی هم اسمش هم نیست، اما درست از لحظه ای که تصمیم میگیری فراموش کنی... آخ از اون لحظه ای که تصمیم میگیری فراموش کنی، همه چیز هجوم میاره سمتت!

توی تاکسی آهنگ مورد علاقه ش پخش میشه، مادرت غذایی رو میپزه که اون دوست داشت، بوی عطرش دنیا رو میگیره ، رد قدماش توی تک تک خیابون ها پیدا میشه، تمام آدمای دنیا هم اسمش میشن... 

ولی خب حقیقتی که عوض نمیشه اینه که هیچکس اون نمیشه!

و تو تنها کاری که میتونی کنی اینه که عمیق تر نفس بکشی. 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۸ ، ۲۲:۴۲
Blue Moon

—اصلا عاقلانه رفتار نمیکنم، یا بهتره به زبان ساده تر بگم دیوونه ام!

کارایی که میکنم، همش برای بعد مرگمه.

دارم خاطرات خوب جا میذارم برای وقتایی که نیستم.

دلم به خنده هایی خوشه که حاصل مسخره بازیامه.

دفترخاطراتم رو جوری نوشتم و آماده کردم که بعد مردنم و خوندنش توسط بقیه یه جور خفنی نشون داده بشم. حقایقی رو نوشتم که هیچوقت نتونستم بهشون بگم. حتما دلشون برام میسوزه و از اینکه دیگه نیستم تا خیلی چیزا جبران بشه حسرت میخورن ولی باز خودم دلداریشون دادم و گفتم حسرت چیزی رو نخورن چون من خوشحال و خوشبخت بودم.

شایدم اصلا دفترم خونده نشه، خاطره های بودنم مرور نشه، شاید اصلا لحظه های خوبی که براشون ایجاد کردم... لحظه های احساسی، خنده دار و غیره رو فراموش کنن.

اصلا شاید خودم رو... من رو فراموش کنن!

کی میدونه شاید خودم هم خودمو از یاد ببرم.

مسخره اس هااا... این همه نشستم خاطره نویسی کردم که اگه یه روزی آلزایمر گرفتم دفترامو بخونم و همه چی رو به یاد بیارم... بعد حالا که بهش فکر میکنم با خودم میگم خب خنگول جان! وقتی همه چی یادت بره؛ اینکه این دفترا میتونه چه کمکی بهت کنه هم یادت میره دیگه!! :/

( گفتم سومی رو شروع کردم؟) 

اگه فاز این پست رو درک نمیکنین اشکالی نداره، نوشتم که فقط از مغزم بیرون ریخته باشم.

بیا همین پستم نوشتم که بعد مرگم بگن نگا تا کجا رو دیده و نوشته :d

—حالم یه جور ناخوشیه، اگه زحمت نمیشه یه دعایی در حقم کنید. 

:)

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۸ ، ۰۰:۴۹
Blue Moon

تا آخر عمرم هم بخوام در موردت بگم و بنویسم و بشنوم برای این دلم کافی نیست.

مامان بزرگ این همه سال تنها چیزایی که ازت مونده رو نگهداری کرده،ساکت،پلاک هات،چندتا تیکه لباس ،پوتین،یه صابون کوچولو که توی جبهه بهت داده بودن، چندتا کاردستی و دفترچه هایی که توشون نوحه نوشتی و حدیث... و وصیت نامه ات.

حالا که حالش خوب نیست و همه اونجان چندتا از وسیله هات رو بین خواهر برادرا تقسیم کرد.مامانی دوتا از پلاک هات رو برداشت و یکی رو آورد برای من:)

پلاکی که به گردن تو بوده:)))) پلاکی که حالا برام ارزشمندترین یادگاری دنیاست.

راستش تو برام خیلی بیشتر از یه دایی هستی... یه رفیقی که همیشه داشتمت و هروقت خواستم زمین بخورم تو بودی و دستمو گرفتی، یه همدمی که هر وقت نفسم گرفت از دنیا و آدماش، برام اکسیژن خالص بودی. تو کسی بودی که هر وقت همه ولم کردن، هروقت در حد خفگی حرف داشتم و نتونستم به زبون بیارم چون حتی بلد نبودم ،بودی تا بی حرف برات بگم و تو از توی عکست خیره به من لبخند بزنی.

عاشقتم بهترین رفیق دنیا.

اینم پلاکی که سهم من شد:)

برای دیدن عکس علی روی اسمش کلیک کنید :)

روز خوش

۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۸ ، ۱۷:۳۰
Blue Moon

آدم از بی لیاقتی بعضیا دوس داره سر خودشو بکوبه به درو دیوار و زمین و آسمون•_•

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۸ ، ۲۲:۵۷
Blue Moon