ماه آبی من

۵ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

بعد از دو روز مشغول شستن ظرف‌ها شدم. داشتم درِ ظرفِ غذاساز رو می‌شستم؛ که دیدم لکه‌هاش پاک نمی‌شه. شیرِ آبِ داغ رو روش باز کردم که یکهو جیغِ بلندی کشید و گفت:" آی سوختم...م! چی‌کار می‌کنی ورپریده؟! از خواب بیدارم کردی هیچ، باید این‌جوری هم می‌سوزوندیم؟"

به اسکاچ مایع بیش‌تری زدم و محکم‌تر روی سر و کله‌ش کشیدم و گفتم:" هیس...س حرف نزن که حسابی کثیف شدی. دو روزم که به حال خودت ولت کردم. چیه؟ نکنه می‌خوای از کثیفی و چرک، جلبک بزنی؟"

چشمانش که خمار از خواب بود رو روی هم گذاشت و بعد از کشیدن خمیازه‌ی بلندبالایی گفت:" حال داریا؛ ول کن."

وقتی حسابی پر از کف شد گذاشتمش کفِ سینک و خواستم به سراغ ظرف بعدی برم. بردنِ دستم سمت بشقاب، هم‌زمان بود با شنیدن صدای کاسه که با ذوق و اشتیاق می‌گفت:" آخ جو...ون بالاخره نوبت من شد!" 

اما وقتی دید که بشقاب را برداشتم، مثل بادکنکی که بادش خالی شود، وا رفت. با حزنِ فراوان زانوهایش را بغل گرفت و سُر خورد و به تهِ سینک رفت. بشقاب، پشت چشمی نازک کرد و با آن صدای زیرش، مغرورانه گفت:" یالا دیگه! منتظر چی هستی؟ نکنه فکر کردی من خیلی وقت دارم که این‌جوری معطل تو بشم؟؟"

-" حالا این همه عجله چرا؟ می‌شورمت دیگه!"

با لحنِ حق به جانب‌تری گفت:" عزیزم(!) برخلاف تو، من سرم خیلی شلوغه. حالا هم باید برای نهار آماده بشم. زود باش کارتو بکن."

-" ولی این‌جا قدرت دست منه! ها ها ها!"

-" عه مطمئنی؟ بذار مامانت بیاد ببینم بازم همینو می‌گی یا نه."

درِ غذاساز آهسته چشمانش را باز کرد و گفت:" او...وه! چه خبرتونه باو؟ همه‌جا رو گذاشتین رو سرتون. بذارین می‌خوام بخوابم."

بشقاب:" واه واه واه! دو روزه که خوابیدی! همه که مثل تو نیستن؛ این‌طوری تنبل و بیکار."

بعد با تاکید بیش‌تری، شمرده‌شمرده گفت:" من...کار...دارم."

اونم در جوابش،زیرِ لب، "بروبابا"یی بهش گفت و دوباره چشم‌هاشو بست.

بشقابِ اسکاچ زده شده رو گذاشتم روی درِ غذاساز؛ که شاکی شد و گفت:" دِهَهههه امروز لج کردین با من. اینو واسه چی گذاشتی روی من؟"

اومدم جوابش رو بدم ولی بشقاب پیش‌دستی کرد و گفت:" حقته. تو جات همون پایین ماییناس!"

کاسه با امید اینکه ظرف بعدی که می‌آد تو دستم خودش باشه، امید تو دلش جوونه زده بود و از اون حالت دراومده بود؛ بنابراین، سر بلند کرد و گفت:" شما دوتا چرا همش باهم دعوا می‌کنین؟"

رو کرد به من و ادامه داد:" بلومون، چرا اینا هیچ‌وقت باهم خوب نبودن؟ راسته که می‌گن کینه‌ی بشقاب و درِ غذاساز از قدیم بوده؟ ضرب‌المثلِ کینهِ بشقابی از همین‌جا شروع شده؟ بلومون، ظرف بعدی منم؟ بعد از من کیو می‌شوری؟ منو که شستی کجا می‌ذاری؟ می‌شه برام مایعِ تازه بِزَ..."

درِ غذاساز دستاشو محکم روی گوشاش فشار می‌داد ولی بشقاب بین حرافی‌هایِ کاسه پرید و جیغِ بلندی سرش کشید:" انقدر سوالِ مسخره نپرس."

چشمم افتاد به شیرِ آب که قدش خمیده بود؛ با چشمای چروکیده‌اش، بی‌روح، به من نگاه می‌کرد و بعد با افسوس سری تکون داد.

-" بس کنید همتون. اگه همین‌طور به حرف زدن ادامه بدین حواسم پرت می‌شه و ممکنه یکیتون بشکنه. نکنه همینو می‌خواید؟"

با ترس نگاهی به یکدیگر انداختن و سری به نشانه "نه" تکون دادن. همون لحظه بود که تکه‌هایِ شکسته‌یِ روحِ پارچِ بلوریِ مرحوم، گرد هم جمع شدن و پارچ در حالت قبل از مرگش ظاهر شد و با لبخند ملیحی براشون دست تکون داد و گفت:" باشد که سرگذشت من درس عبرتی شود برای شما!"

:)

۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۸ ، ۱۲:۳۶
Blue Moon

مدت‌ها بود که درگیرِ رنج و بیماریِ موضعی شده‌بود. به تدریج؛ موضع به موضع، فراگیرِ کلِ وجودی‌اش شد. می‌دیدم که چطور اعضا و جوارحش، یکی‌یکی از کار می‌افتد و کاری از من ساخته نیست.

حرکاتش کُند شد؛ صدایش خش‌دار؛ رنگش بی‌فروغ و حافظه‌اش به ضعفِ شدیدی مبتلا!

و در نهایت، دو شب پیش؛ که اتفاقا سوزِ سردی هم می‌وزید؛ او در میان دستانم جان داد.

ما زمان زیادی را باهم گذراندیم؛ خاطرات زیادی را باهم ساختیم.

اما او رفت و من ماندم؛

من ماندم و دیگری نیامد؛

او رفت و من توانِ آوردنِ دیگری را ندارم!

لحظه‌ای که جان داد و چشمانش را دیگر نگشود و دهانش نیمه‌باز مانده‌‌بود؛ چنان شوکه شدم که از میان دستانم رها شد و کنارم بر زمین افتاد.پس از لحظاتی، غصه خوردم؛ دست و پای یخ‌زده‌ام را به زیرِ پتو کشیدم و درست مثل هر زمانِ دیگری که افسرده بودم؛ چون طفلی، خود را مچاله کردم.

گوشی قشنگم، از تو بابت تمامیِ خدماتی که در این چند سال، بی هیچ چشم‌داشتی بر من عرضه کردی؛ ممنونم. باشد که در آن دنیا، روحت از آرامش بیشتری بهره‌مند شود.

مرا ببخش؛ بابت تمامی آن پرت کردن‌هایت از فاصله‌ی دور، به سمت بالشتم(!)؛ بابت دعوا کردنت در زمان بیماری و بابت آن روز افتادن اتفاقی‌ات از دستم، روی سنگفرش‌های سرد و سختِ خیابان، که منجر به آسیب دیدن گوشه‌ی قابت شد.

ممنونم برای دوربینِ خوبت که آن همه لحظات ناب را با تو شکار کردم و به تاریخچه‌ی خاطراتم افزودم.

و می‌دانم که تو از من بابتِ آن برچسب‌هایِ طلایی‌رنگِ براقِ پشتِ قابت، که تو را دَه برابر خاص‌تر از چیزی که آرزوی بودنش را داشتی کرد؛ تشکر می‌کنی. که خب قابلی نداشت و من آن را به خاطر خودم کردم، نه تو:/

دیگر هیچ، چه می‌توان گفت در فراغت؟ فقط بدان که لاشه‌ی بی‌مصرفت (بی‌ادب:/) را نگه خواهم داشت؛ تا هر زمان که ممکن بود.

با آن که کنار آمدن با حقیقتِ تلخ، تلخ‌تر از زهرِ مار است؛ اما چاره‌ای نیست جز گفتن خدانگهدار! (گریه،گریه،خنده،گریه) 

 

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۸ ، ۱۲:۴۶
Blue Moon

-من می‌رم اون طرف می‌شینم. 

-اون طرف چه برتری‌ای داره مگه؟

-تو اونجا نیستی! 

۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۸ ، ۲۱:۵۱
Blue Moon

چه جرم رفت، که با ما سخن نمی‌گویی؟!

چه کرده‌ام، که به هجران تو سزاوارم؟! 

[سعدی] 

 

خدایا یه دونه از این "سعدی"ها لطفا! 

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۸ ، ۱۴:۲۶
Blue Moon

کاش می‌شد یقه‌ی یه سری‌هارو گرفت و بهشون گفت دست از سر من و خواب‌‌هام بردار؛ خسته نشدی آخه؟ هرشب هرشب هی می‌پَری وسط خواب‌‌هام که چی بشه؟•_•

۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۸ ، ۲۲:۲۸
Blue Moon