یه وقتایی فکر میکنی هیچی قرار نیست مثل قبل بشه، اتفاقی میافته که چنان حالت رو زیر و رو میکنه که فکر میکنی حتی مردن هم نمیتونه درمانش کنه. من این حس رو داشتم. و فکر کردم چقدر باید بگذره که بتونم اینو حلش کنم، چقدر باید بگذره تا بتونم مثل دیروز باشم، مثل پریروز، مثل هفته پیش؟ و فکر میکردم شاید تا ابد طول بکشه. شاید اصلا تا ابد هم درست نشه. تمام شب به گریه و زاری و اشک و فکر و فکر و فکر گذشت. تا یه لحظه که به خودم اومدم و دیدم اشکام خشک شده، احساس گرسنگی میکنم، صبح شده و مغزم به طرز شگفتانگیزی از فکر کردن دست برداشته. رفتم غذا خوردم و متوجه شدم همه چیز به حالت نرمال برگشته. فقط از یه شب تا صبح! نمیدونم تو چقدر به معجزه اعتقاد داری، اما من همین رو یه معجزه میدونم؛ معجزهای که شاید دلیل ادامه زندگیم شد.