آدما تغییر میکنن، خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو کنی. تغییر خوب یا بد رو نمیدونم؛ فقط میدونم منی که الان هستم با منِ چند سالِ پیشم به اندازهی زمین تا آسمون فرق میکنه. میدونم که باید خودمو دوست داشته باشم و زیادی به خودم سخت نگیرم، اما شاید همین سخت نگرفتنه منو تا اینجا آورده باشه. شاید یه جایی باید عجیب به خودم سخت میگرفتم و نگرفتم، چون نمیدونستم تاثیر هر حرکتم روی شخصیتم تا چه حد عمیقه. من و راحیل بعد هفت سال دوباره به هم برخوردیم. دوباره توی این دو راهی موندیم که دوست بشیم یا مثل دو تا غریبه از کنار هم رد بشیم و بریم. من توی نامهای که قرار بود به گذشته برگرده نوشته بودم که اون زمان میزدم روی دست خودمو و باهاش دوست نمیشدم. اما الان، امروز، این لحظه، این چیزی که بهش تبدیل شدم داره مدام توی گوشم میگه: «این زمانیه که راحیل باید بزنه روی دست خودش و دستِ دوستی سمتم دراز نکنه.»
اما اون این کارو نکرد. دستشو به سمتم دراز کرد، اونم وقتی که من فکر میکردم تصمیم داریم غریبهی همدیگه باشیم. منم دستشو گرفتم و چیزی که زیاد دارم راجع بهش اظهار امیدواری میکنم اینه که هفت سال بعد توی نامه ای به گذشتهاش خطاب به منِ الانش ننویسه: «با بلو دوست نشو نشو نشو.»
اگر یادت نمیاد نامهای به گذشته چی بود، لینکش اینجاست:
http://bluemoon.blog.ir/post/83