قبل از تو، برای مدتی به اندازه کافی چیزها را حس نمیکردم، نه عمیقاً خوشحال میشدم، نه غمگین، نه احساس عشق میکردم، نه بدبختی؛ حتی خستگی را هم تمام و کمال حس نمیکردم. انگار در یک خواب طولانی قدم میزدم و هر لحظه منتظر بیدار شدن بودم. انگار دستها، چشمها و پوستم جایی خیلی دورتر از من بودند و با فاصله زیادی از خودم حسشان میکردم. انگار ادراکم را از دست داده بودم و عواطف را دریافت نمیکردم. احساس میکردم به چند روز زندگی نیاز دارم.
بعد، تو آمدی؛ حالا مدتی هست که زندگی را با زیباییهایش درک میکنم، آسمان آبیتر شده، در شهر لبخندهای بیشتری میبینم، شعرها دوباره عاشقانه شدهاند و از خواب وارد رویای شیرینی شدم که در آغوش تو قرار دارد.