ماه آبی من

۱۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

دیشب ساعت طرفای 2 و نیم بود و من هنوز بیدار بودم و به صدای موسیقی ملایمی که میومد گوش میدادم. نمیدونمم از کجا بود. همه خواب بودن و نخیر صدای زنگ موبایل نبود!

بعضی وقتا توی سرم همچین صداهایی هست. مثلا یه بار با زنداییم یه جا بودیم و یه نفر یه آهنگ با صدای بلند پخش کرده بود. جایی که ما دوتا بودیم شخص دیگه ای نبود که من بتونم زمزمه زیر لبشو بشنوم، واسه همین برگشتم به زنداییم گفتم :زندایی حداقل تو دیگه باش نخون-_-

با تعجب نگام کرد و گفت :من اصلا تا حالا این آهنگو نشنیدم که بخوام باش همخونی کنم!!

بعضی وقتا هم صدای اذان میشنوم در حالیکه اصلا تایم اذان نیست. اتفاقا موذن زاده ی اردبیلی هم هست که اذان میگه:) اون دعایی که قبل اذون میگه رو هم با وضوح میشنوم.

فکر کنم واقعا کم کم دارم دیوونه میشم. چون علاوه بر اینا یه وقتایی یه نفر داره صدام میزنه

مثلا دو سه سال پیش که برده بودنمون مشهد، توی ایستگاه راه آهن بودیم. من و دوستم چون یه جورایی پیشکسوت(!) بودیم آخرین نفرات بودیم و بقیه رو هدایت میکردیم سمت جایی که باید بلیط نشون بدن. که یهو یه صدایی از پشت سر اسممو گفت و حتی دوستمم شنید و یهو برگشت. صدای یه مردی هم بودش:/ دو سه بار هم اسم منو صدا زد هم دوستمو و فقط ما دو تا میشنیدیم.(بعدا چقدر این مسئله رو سوژه کردیم و همدیگه رو با اون لحن صدا میزدیم)

چند باری هم توی خونه یهو میگفتم بلههههه؟ مامانم میگفت چته کسی صدات نزد:/

یه چیز عجیبی هم یه بار رخ داد که الان یهو یادم اومد. من توی پذیرایی بودم و بقیه توی هال تلویزیون نگاه میکردن، رفتم پیششون و به بابام گفتم: گوشیت داره زنگ میخوره؟

یه نگاه به گوشیش که بغل دستش بود انداخت و گفت نه

چرخیدم که برم یهو صدای زنگ موبایلش بلند شد!!! من خودم به شخصه ترسیدم.

خلاصه که اینجوریاس، انقد حرف زدم تهش بگم دعا کنید دیوونه نشم هنوز جوونم و کلی آرزو و این حرفا

با تشکر :) 


تولد بهار ،اولین دوست بیانیم رو هم تبریک میگم.مبارکمون باشه :)))
۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۱:۱۳
Blue Moon

فردای عروسی داداشم خانواده زنداداشم صبحانه آوردن در خونمون، یه سری از فامیلامون(بیشتر خانما) اومدن اینجا واسه صبحانه و نهار. پسرعموم که 12، 13 سالشه هم اومد. پی اس فورش رو هم با خودش آورده بود. داشتن با داداش دومیم بازی میکردن حالا بازیش چی بود؟ مورتال کمبت! بعد فینیشر داشت طرف دل و روده ی اون یکی رو درمیاورد میپرید هوا برمیگشت رو کمر اون یکی ترق ترق خردش می‌کرد بعد با یه نیزه میزد چشای فلک زده رو در میاورد و با کمال تعجب می‌دیدی زنده هم مونده!!!!!!

من هی به داداشم اشاره میدادم "جان خودت بذار این برنده شه -_-" یه چند دفعه شو که اتفاقی داداشم برنده میشد پسر عموم جو میگرفتش و از فن های واقعی استفاده میکرد و جیغ هم میزد.

زمان ما اینجوری نبودیم که، یه سگا داشتیم. شورش در شهر و سونیک بازی میکردیم. کمبت هم اگه بازی میکردیم واقعا این همه خشونت نداشت. نهایت خشن بودنش همون آخرش بود که با "فیتالیتی" تمومش میکرد :d

بعد میباختیم یا میبردیم هم نمیزدیم تو سر و کله هم که تلافی شخصیت انتخابیمونو دربیاریم!!! 

خب بازی ها اینجوری شدن که بچه ها هم انقد خشنن دیگه 


۱۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۵:۱۰
Blue Moon
خوبیِ داشتن موی بلند اینه‌ که هر مویی که روی زمین یا توی غذا بود رو نمیتونن بهت نسبت بدن •_•
۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۱:۳۱
Blue Moon

پنج شیش سالم که بود یه ماهی کوچولوی نقره ای داشتیم که خیلی شیطون بلا بود. یه بار که خواستن آکواریومش رو تمیز کنن ماهی رو انداختن توی یه تُنگ کوچیک. روی لبه ی سکوی گلخونه تنگ رو گذاشتن و کنارش آکواریومش رو شستن. منم همونجا پایین سکو ایستاده بودم و نگاه میکردم. وقتی آکواریوم خوب شسته شد و از آب تمیز پر شد خواستن ماهی رو بندازن داخلش ولی با تنگ خالی مواجه شدیم. من که در لحظه اول از غیب شدن ماهی به شدت ترسیدم ولی بعدش جیغ بلند کشیدن و بالا پایین پریدنم ناشی از حس کردن ماهی روی انگشتای پام بود. ماهی از تنگ کوچیک پر آب پریده بود بیرون و دقیقا افتاده بود روی پای من!

از اون موقع به بعد وقتی با جای خالی یه جونوری مواجه میشم بیشتر میترسم تا اینکه خودش رو ببینم که سر جاش بی حرکت مونده. 

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۴:۲۳
Blue Moon