هر جا که لرز بر تن نحیفش مینشست، دستانش را به آغوش میکشید و با گرمای عشقی که از جانش تراوش میکرد، تار و پودش را از سرما میزدود و چیزی به سلولهایش تزریق میکرد؛ به سان آرامش، امنیت و عشق.
سوز سردی از برفها برخاست و کوران شد.
به چشم بر هم زدنی دستان یخزده خویش را بی هیچ مأمن و پناهی یافت. آتش گرفت. اشک ریخت. زجه زد.
اما نه، این برایش کافی نبود. حنجرهاش از فریادی که کشید سوخت. با مشتهای کوچکش به جان برفهای کوفته افتاد. آنقدر که تن اندوهگین و روح زخمیاش بر زمین افتادند. گویی برفها حالش را فهمیده بودند که تنها بیصدا ضرباتش را مزه مزه میکردند و دَم بر نمیآوردند. اما حتی آنها هم قادر نبودند تسلی بخش شعلهای که بر دلش افتاده بود و آرام آرام از درون ذوبش میکرد باشند. و آنجا بود که مرگش، آهسته، آغاز شد.