یکبار از تو پرسیدم آیا احساس تنهایی میکنی؟
مصمم گفتی که چنین احساسی نداری، گفتی دوستانی داری که تو را از هر آنچه نامش تنهاییست دور میکنند.
گفتی آنها تو را شاد میکنند و در سختیها کنارت میمانند.
خندیدم، چنان قهقههای زدم که ترسیدی، در خود مچاله شدی و به گریه افتادی. به که دروغ میگویی دخترک نادان؟ به من یا خودت؟من سایهی تو هستم! آن کس که کنارت بود، من بودم! آن کس که پنهانی گریههایت را دید، من بودم؛ آن کس که در سختیها پشتت بود من بودم. تو ندیدی، حواست نبود، خودت را به ندیدن زدی؛ اما این من بودم که روی زمین پشت سرت کشیده میشدم و با این حال قلاب را رها نکردم و تنهایت نگذاشتم، زخمهای مانده بر تنم را نادیده گرفتم و در آغوش کشیدمت. احساس تنهایی نمیکنی؟ چون من در تکتک ثانیههای عمرت همراهت بودم. آنقدر احساسات پنهانیت را میبینم، آنقدر از غمت خودخوری میکنم که تاریکی جهان را فرا میگیرد. تو میگویی من رفته ام، اما اینطور نیست.
من تنهاییت را به آسمان میبرم، بیش از هر زمان دیگری سیاه میشوم، تاریک میشوم تا تو قوای از دست رفتهات را پس بگیری.
حالا بار دیگر از تو میپرسم، آیا احساس تنهایی میکنی؟