انسانِ آزادِ در بند
صبح تا شب و شب تا صبح نشستم توی این اتاق و به تو فکر میکنم؛ به تویی که بودن من رو یادت رفته.
نه اینکه کار دیگهای برای انجام دادن نداشته باشما، نه؛ فکر تو رهام نمیکنه. آخه فکر کردن بهت، درست به همون اندازهای که باعث رنجشم میشه، بهم حیات هم میبخشه؛ همون قدری که بهم اضطراب میده، آرومم هم میکنه؛ همون قدری که باعث جاری شدن اشکم میشه، دلیل باز شدن لبهام به لبخند هم میشه.
نه اینکه منتی سرت باشهها، نه؛ انتخاب خودم این بوده. البته شاید کنترل کردن یه چیزهایی از ارادهی من خارج شده باشه...مثل دوست داشتنت!
میگن انسان یه موجود مختاره؛ یعنی خودش اختیار داره و میتونه انتخاب کنه و تصمیم بگیره. ولی میدونی چیه؟ من بهت میگم که دوست داشتنت دیگه از اراده من خارج شده؛ دیگه دست من نیست.
تا حالا شده به یه چیزی مدت خیلی طولانیای خیره بشی و بعد از اون هر جا رو نگاه کنی سایهشو ببینی؟
من سایهی تو رو همه جا میبینم.
میبینم که از در میای داخل، خندیدنت رو میبینم، برق چشمهات رو میبینم؛ ولی خب....اینکه دوستم نداری رو هم میبینم.
تیتر قشنگ بود: انسان آزاد دربند