تا ابد من
نمیدونم چه روزهایی در پیش دارم ولی اینو میدونم که چه روزهایی گذشتن، و این چیزیه که از عمر فهمیدم. خیلی دلم میخواست که نذارم یه حرفهایی، یه لحظههایی، یه روزهایی بمونن کنار و خاک بگیرتشون، چیزهایی بود که دلم میخواست با بقیه راجع بهشون حرف بزنم، اصلا فقط حرف بزنم که این حرف زدنه مثل یه فوت محکم بود بر سر غبارِ نشستهِ بر روی کتاب زندگیم. که نشون میداد مهمی، یکی هست که هر از گاهی بهت سر زده و دلت رو از بدیها چرونده و سرنگ آرامش بهت تزریق کرده.
بعضی وقتها به بچگیهام فکر میکنم؛ به زمانی که چیزی از زندگی نمیدونستم. همه چیز خلاصه میشد توی اسباببازیهام و بازی کردن با مهسا و اینکه چه جوری برادر شر و شیطون کوچیکش رو بپیچونیم تا بتونیم با خیال راحت بازی کنیم. ولی زندگی... امان از این زندگی که نذاشت توی رویای خوشی که داشتم بمونم و زود تلخیهاش رو بهم نشون داد. دیگه بازی کردن با مهسا برام ارزش نداشت، بهم خوش نمیگذشت، دیگه اسباببازیهام رو دوست نداشتم. دلم میخواست مدت زمان زیادی رو فکر کنم. توی مهمونی فکر میکردم، سر کلاس توی مدرسه فکر میکردم، توی اتوبوس، خونه، غذا میخوردم و فکر میکردم، تا جایی که شب میشد و فکرهای من تمومی نداشت. و میخوابیدم و تمام افکار هولناک رو توی خواب پیش چشمم میدیدم، و اینطور میشد که گریه میکردم.
ولی فرداش، باز من، من بودم. کسی نمیدید که توی چه دنیایی سیر میکنم و حبس شدم. آدم بزرگ بودن بین بچهها سخت بود، آرزوهاشون برام بیمعنی بود؛ وقتی از رویاهاشون در مورد آینده میگفتن، حرفهای من فقط سکوت بود. میدونم که هر کسی ممکنه یه زمانی، از یه نقطهای سقوط کرده و در هم فروریخته باشه. با این حال، عجیبه، اما من هنوزم میتونم بگم که من همون دختربچهی فرفریای بودم که وسط هال بین اسباببازیهاش نشسته و با تمام دقت دومینو چیده تا فقط افتادن زنجیروارشون رو ببینه و ذوق کنه.
خیلی چیزها عوض میشن ولی با این حال ممکنه اون اعماق وجودمون هنوز همونی باشیم که بودیم، یا فقط امیدوار باشیم که همون باشیم؛ در هر صورت، این من همیشه من میمونه.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.