ماجرای یک قتل
چطور میشه که به یه جایی میرسن که راحت جون یه نفر رو میگیرن و راحت تر از اون به این کارشون اعتراف میکنن؟؟
چه اتفاقی باید برای روحی که انقدر پاک آفریده شده بیفته که انقدر سیاه و خبیث بشه؟
یاد بچگی هام افتادم. به روزی که برای اولین بار یه موجود زنده رو کشتم!
همه ی خانواده برای نهار توی حیاط پیک نیک راه انداخته بودیم و چون فصل بهار بود حشره ها زیاد شده بودن. من نشسته بودم و مگسی که مدام ویز ویز میکرد و تو سر و کله مون میچرخید رو با چشم دنبال میکردم تا اینکه توی یه لحظه نشست روی زمین و منم با مگس کش زدم روش... و تمام!
به محض اینکه دیدم دیگه مرده و بلند نمیشه زدم زیر گریه. انقدر دلم به حالش سوخته بود که نمیتونستم اشکامو کنترل کنم. همش با خودم میگفتم چه کار بدی... حتما خدا نمیبخشتم. (الانم در این مورد مطمئن نیستم)
یا اینکه یاد بچگی های پسرداییم افتادم. شاید سه سالش بود. یه دونه از این مورچه بزرگا رو از روی زمین برداشته بود و دو نصفش کرده بود. بعد به مامانش گفت بیا بهش چسب بزن دوباره خوب بشه!
و وقتی فهمیده اینجوری دیگه زنده نمیشه شروع کرده گریه کردن...
نه اینکه بخوام بگم قاتل میشیم و فلان، نه، میخوام بگم حتما اونی که قتل کرده هم توی بچگی روحیه ای به همین لطافت داشته.
فقط... خدا عاقبتمون رو به خیر کنه!