ماه آبی من

خاطره [آقای چارخونه پوش]

جمعه, ۷ تیر ۱۳۹۸، ۰۵:۳۵ ب.ظ

-سلام

سرمو آوردم بالا و آقای جوانی رو دیدم که بالای سرم ایستاده 

+سلام

بعد با فکر اینکه نمیشناسمش و شاید بخواد مزاحم بشه سرمو برگردوندم به حالت قبل. 

-خانم، اگه بهتون ژتون بدم میرید بگیرید؟

با تعجب و حیرت از روی زمین بلند شدم

+چی؟؟؟؟ بلـه بله.ولی...پس خودتون چی؟

-من صبحانه خوردم، این ژتون باشه برای شما...

دست برد توی جیبش و کیف پولیش رو درآورد و یه ژتون تا خورده رو درآورد و گرفت سمتم.

اشکی نگاهش کردم و بعد بدو بدو رفتم اون طرف تری که بقیه ایستاده بودن و با خوشحالی ژتون رو دادم به بابام که بره بگیرتش و وقتی پرسیدن کی بهت داد برگشتم که نشونشون بدم؛اما...رفته بود!

یادم نمیره:) 

نظرات  (۹)

چه حس خوبی... :))
پاسخ:
خیلی :))))
❀❀
۰۸ تیر ۹۸ ، ۱۷:۲۳ حصـــــــcafeh.blogـــــین ..
:))
پاسخ:
':) 
بچه بودی اونموقع بولو؟؟
پاسخ:
پارسال بود، در آستانه ی نوزده سالگی :d
عزیزممم 
چقدر خون این آدما و چرا تعدادشون کمه که دنیا قشنگترربشه😔
پاسخ:
دقیقااااا!
اینایی که بی منت و چشم داشت محبت میکنن واقعا فوق العاده ن
خدا زیادشون کنه^^
:)
پاسخ:
^^
آهان حواسم به عنوان نبود راست میگی :)
پاسخ:
ممنون از حضورت فاطمه جان❀♡
عه نیستی؟ :/
خب این بار اگه رفتی یادت باشه دعا کنی :))
پاسخ:
نه پستای با عنوان "خاطره" قدیمی ان":)))
روی چشمم، حتما حتما♡
۰۷ تیر ۹۸ ، ۱۸:۲۳ مشتاقٌ الیه
منم از این کارا میکنم :) اما چند سال یه بار
پاسخ:
پس باید بهتون بگم که کلی دعا پشت سرتونه:)
ای جان :( التماس دعا 
پاسخ:
حاجت روا^^( البته مشهد نیستما، خاطره پارساله)

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">