نویسنده ای که نویسنده نیست
یه سری از آدما وقتی غمگینن یا عاشق میشن یا حس های دیگه میاد سراغشون؛ جمله های قشنگ میگن، ادبی صحبت میکنن، اصلا یهو اون رگ نویسندگیشون میزنه بالا و یه جورایی شکفته میشن.
دسته ی دیگه ی آدما توی حسای عمیقی که دارن گیر میکنن و غرق میشن. حرفاشون نه کلمه میشه نه جمله و شعر؛ بلکه تبدیل به سکوت میشه.
انگار حرف زدن خیانتی میشه به حسی که دارن تجربه میکنن؛ چون حرفاشونو نمیتونن تبدیل به کلمه ای کنن که واقعا بیانگر حسشون باشه، که بتونه حق مطلب رو ادا کنه.
و من چقدر افتضاحم توی پیدا و انتخاب کردن کلمه.
قبول دارم که این یه ضعف بزرگه که آدم نتونه چیزی که تو سرشه رو بگه.
بعضی وقتا آرزو میکنم کاش واقعا راه دیگه ای برای انتقال چیزی که توی مغزم میچرخه به مغز بقیه بود تا لازم نباشه دست به دامن کلمات بشم.
و حالا حس میکنم که چقدر خسته و بی حوصلم که حتی دلم نمیخواد بنویسم. شاید هم از روند پیشرفتم ناامید شدم.