این بار دیگه نه
انقدری توی زندگیم خوش شانس بودم که تقریبا می تونم بگم به تمام رویاهایی که در طول دوره ی نوجوانیم داشتم رسیدم.با همین سن کم جاهایی رفتم و کارایی کردم که انتظار خودم یکی این بود حداقل در سی سالگی بهشون برسم! ولی با یاری خدا خیلی زودتر از چیزی که فکرشو می کردم به چیزایی که دلم می خواست رسیدم.اما این وسط یه چیزی هست که بدجوری روی مخه.قبلا متوجه نبودم و فکر می کردم دارم کار درستی می کنم اما الان دارم با خودم فکر می کنم چرا...
ببینید فرض کنید شما آرزوی رسیدن به قله ی یه کوه رو دارید.در اون صورت یه مسیر سخت پیش روتون هست که باید ازش بالا برید. حالا فکر کنید در حین بالا رفتن متوجه می شید که یه سمت کوه پله وجود داره.
من در این موقعیت ها به جای بالا رفتن ، از پله ها میام پایین!!!!
یعنی خیلی احمقانه و راحت بهترین موقعیت هامو از دست دادم.اونم کِی؟ درست یک قدمی قله!
به این صورت که پیشنهاد قله رو بهم دادن و من گفتم نه مرسی من میکشم کنار!!! :/ باورتون میشه اصلا؟
الان همچنان موقعیت برگشت به دوتا از اون قله ها رو دارم + اصرار کسایی که روی پله دارن حرکت می کنن. ولی من فقط ایستادم و از پایین دارم نگاهشون می کنم و تصمیمی نمی گیرم.تازه گاهی براشون دست هم تکون می دم!
امروز طرف زنگ زد و کلی اصرار کرد برم بعد من داشتم نه میاوردم که به بهانه ی پشت خطی قطع کرد.تو این بین با خودم فکر کردم که:
چته؟؟؟؟ مگه همیشه دلت نمی خواست این خط رو پیش بری؟ گفتم چرا دلم میخواست و همچنان هم میخواد.ولی این یه قدم خیلی بزرگه...نمیدونم میتونم یا نه، اگه وسط راه کم بیارم؟ اگه نتونم موفق بشم؟اگه اگه اگه... یه صدایی ته گوشم گفت تا نری سمتش نمیفهمی که میتونی یا نه.ولی اگه نری شاید دیگه موقعیتش پیش نیاد و تو برای همیشه این ایده رو با خودت داشته باشی که شاید هم میشد ولی توِ ترسو رهاش کردی!
و با این فکر در تماس دوم گفتم باشه( هرچند که احتمالا دیگه اون قله نباشه و پیش قله باشه)