چند کیلو آلبالو
دیشب از دستش خیلی دلگیر شدم و بدون اینکه چیز دیگه ای بگم رفتم تو اتاق و هدفون رو تو گوشم گذاشتم. یه آهنگ... دو آهنگ... دیدم فایده نداره. رفتم سراغ عکس های گالریم که دو سه ساعت قبل از روی عکس های بچگیمون عکس گرفته بودم. نگاهشون میکردم و به این فکر کردم که واقعا کجا رو اشتباه کردم ولی به نتیجه نرسیدم. میدونید اگه وقتی دید ناراحت شدم و دارم میرم حتی یه جمله ی مسخره میگفت ناراحتیم میپرید و میرفت ولی نگفت.
شانس آهنگ افتاد رو آهنگی که... هیچی ،توضیحی نداره. به هر حال که فکرها توی سرم رژه میرفت و اون میخوند
No body's gonna love you....
میزدم عکس بعدی و خاطره های دیگه
No body's gonna hold your hand...
عکس بعدی از من و خودش بود تو تولد چهار سالگیم
No body's gonna feel your pain...
دیدم بدجوری حالم گرفت.
اصلا نمیدونم از کی انقدر لوس و ننر شدم.
خاموشش کردم و خاموش شدم.
حالم اونقدرا هم بد نبود که چنین خوابی ببینم ولی دیدم. رگمو زده بودم و دستم پر خون بود. بعد جالبیش اینه آخرش با یه چسب زخم نجات پیدا کردم! :/
صبحش بابام آلبالو خریده بود و من نشستم شاخه هاشونو جدا کردم. یهو که چشمم به دستم افتادم دیدم تا بالاتر از مچم از آلبالو ها قرمز شده و صحنه ی اون خوابم هی میومد جلوی چشمم. کلا بهتون بگم که روزم به گند کشیده شد. بعد با اون اوضاع قاراشمیشم، تولد هم دعوت بودم :)
اوشونم دوبار دو تا جمله گفت که حالت مسخره کردنم رو داشت و میخواست یعنی بخندم ولی من اصلا جواب ندادم. اونم ظاهرا که براش مهم نیست.
هعییییی خدایاشکرت
ولی تولد خیلی خوش گذشت. سه تا بادکنک هلیومی خریده بود که آخر تولد نشستیم گره شونو باز کردیم و گازش رو فرو بردیم تو حلقمون و انقد خندیدیم که دل درد گرفتم. من، "من یه پرندم" رو میخوندم و تازه متولد شده "دخت بندری" رو میخوند :d
صدام شبیه زندانیا شده بود. خودِ خود اون صحنه ی عصر یخبندان بود که توی اون دره ی نمیدونم چی گیر کرده بودن.
:)))