گوگولی
نشسته بود روی پله ها و گریه میکرد
-چی شده؟!؟! عزیزدلم چرا گریه میکنی؟
+آجی پاشو گذاشت روی دستم.
-دردت گرفتم؟
+نه، ترسیدم ناخنم بشکنه!!!
بعد دستاشو آورد بالا و جلوی چشمم گرفت و ادامه داد: ببین. گذاشتم بلند بشه که لاک بزنم.
من: 0_0
ایشون هنوز سه سالش هم نشده!!!
بشنویم داستان تعریف کردن این بزرگوار رو :
لازم به ذکره که خدمتتون عرض کنم که داشت نقش مادر منو بازی میکرد و داستان تعریف میکرد تا بخوابم.
توضیحات بیشتر:
اونجا که میگه افتتار بعدش دست میزنه، در واقع میگه افتخار :))))
اونجاهم که معلوم نیست واقعا چی میگه، میگه میتونین چشاتونو ببندین(خطاب به من و خودش در نقش خودش! آخه هم داشت نقش مادرمونو ایفا میکرد هم نقش خودش که مثلا خواهرمه)
سلام