کرونا بهمون یاد داد مهم نیست چقدر کوچیکیم، وقتی که بخوایم میتونیم دنیا رو به گند بکشونیم •_•
کرونا بهمون یاد داد مهم نیست چقدر کوچیکیم، وقتی که بخوایم میتونیم دنیا رو به گند بکشونیم •_•
بابام یه مایع دستشویی خریده که آدم دوست داره از کرونا تشکر کنه که مجبورمون کرده دَم به دقیقه دستامونو بشوریم؛ بسکه این بزرگوار خوش بوئه!
دارم به ایجاد یه موضوع جدید با نام اعترافات احمقانه توی بلاگم فکر میکنم •_•
صد بار بحث این که همدیگه رو ببینیم رو وسط کشیدیم و عین هر صد بار نشد. و من چقدر از دستش عصبانی بودم. ولی وقتی دیدمش نفهمیدم تمام اون عصبانیتی که به خاطر بهمزدنای قرارهامون و خاموش کردنهای گوشیش بود دقیقا کجا رفت. وقتی که با ناامیدی بهش زنگ زده بودم تا بدونم اگه اون دور و وره برم تا ببینمش و اون جواب نداد؛ به موزیک غمگینی که توی هندزفریم پخش میشد گوش دادم و سوار اتوبوس شدم که برم. ولی یهو گوشیم لرزید و اسمش افتاد روی صفحه و ازم خواست که برگردم و برم پیشش. جوری که وقتی نمیدونستم کجاست و اون اومد دنبالم. جوری که همدیگه رو با اشتیاق نگاه کردیم و سفت همدیگه رو به اغوش کشیدیم منو برد به اون روزایی که توی هوای سرد و مه گرفته؛ یخ زدنای زمستون رو تحمل میکردیم فقط به خاطر چند دقیقه بیشتر دیدن همدیگه قبل از شروع شدن کلاسای مدرسه. جوری که نشستیم پیش هم، و اون کولهام رو گرفت و شروع کرد به فضولی کردن و گشتن توی کولهام و دیدن تک به تک وسایلم، منو به این فکر برد که چقدر از این کار متنفرم؛ اما اینکه اون انجامش میده خیلی شیرینه. جوری که با هم عکس گرفتیم و نیش هامون بسته نمیشد؛ منو یاد آخرین روزمون توی اون دبستان انداخت که به همدیگه یه عکس سه در چهار دادیم و زمانی که سوار ماشین شدم تا برم، تا اخرین لحظه بهش نگاه کردم و بغض توی گلوم رو قورت میدادم پایین.
اصلا وقتی دیدمش تمام دعواهامون و قهرهای لوسمون، سر هیچ و پوش و فحش هایی که به هم دادیم پرید و رفت؛ و فقط خودش موند و فقط خودش خواهد موند.