طرف از پشت تلفن میگه: "ازش بپرس ببین استرسِ چی رو داره؟"
سوال رو بلند ازش پرسیدم؛ روش رو برگردوند و گفت: "بگو هیچی."
تلفن رو که قطع کردم فقط دلم میخواست بغلش کنم و بگم نگران هیچی نباش، اگه بخوای برات قسم میخورم که حالش خوب میشه؛به فکر خودت هم باش. به منی فکر کن که از طرفی تو رو با این حال میبینم، و از طرفی اونو روی تخت بیمارستان.
ولی هیچکدوم از این کارا و حرفا رو نکردم و نزدم.
فقط سعی کردم با مسخرهبازی و حرفای بیربط ذهنش رو یکم از مسائل پیشاومده دور کنم.
بعد توی ماشین از بغضی که داشت گلوم رو خفه میکرد نتونستم حرف بزنم و در جوابِ حرفاش یا سکوت میکردم یا یه اوهوم میگفتم.
بغضهای توی گلو که کشنده نیست، هست؟