بعد از دو روز مشغول شستن ظرفها شدم. داشتم درِ ظرفِ غذاساز رو میشستم؛ که دیدم لکههاش پاک نمیشه. شیرِ آبِ داغ رو روش باز کردم که یکهو جیغِ بلندی کشید و گفت:" آی سوختم...م! چیکار میکنی ورپریده؟! از خواب بیدارم کردی هیچ، باید اینجوری هم میسوزوندیم؟"
به اسکاچ مایع بیشتری زدم و محکمتر روی سر و کلهش کشیدم و گفتم:" هیس...س حرف نزن که حسابی کثیف شدی. دو روزم که به حال خودت ولت کردم. چیه؟ نکنه میخوای از کثیفی و چرک، جلبک بزنی؟"
چشمانش که خمار از خواب بود رو روی هم گذاشت و بعد از کشیدن خمیازهی بلندبالایی گفت:" حال داریا؛ ول کن."
وقتی حسابی پر از کف شد گذاشتمش کفِ سینک و خواستم به سراغ ظرف بعدی برم. بردنِ دستم سمت بشقاب، همزمان بود با شنیدن صدای کاسه که با ذوق و اشتیاق میگفت:" آخ جو...ون بالاخره نوبت من شد!"
اما وقتی دید که بشقاب را برداشتم، مثل بادکنکی که بادش خالی شود، وا رفت. با حزنِ فراوان زانوهایش را بغل گرفت و سُر خورد و به تهِ سینک رفت. بشقاب، پشت چشمی نازک کرد و با آن صدای زیرش، مغرورانه گفت:" یالا دیگه! منتظر چی هستی؟ نکنه فکر کردی من خیلی وقت دارم که اینجوری معطل تو بشم؟؟"
-" حالا این همه عجله چرا؟ میشورمت دیگه!"
با لحنِ حق به جانبتری گفت:" عزیزم(!) برخلاف تو، من سرم خیلی شلوغه. حالا هم باید برای نهار آماده بشم. زود باش کارتو بکن."
-" ولی اینجا قدرت دست منه! ها ها ها!"
-" عه مطمئنی؟ بذار مامانت بیاد ببینم بازم همینو میگی یا نه."
درِ غذاساز آهسته چشمانش را باز کرد و گفت:" او...وه! چه خبرتونه باو؟ همهجا رو گذاشتین رو سرتون. بذارین میخوام بخوابم."
بشقاب:" واه واه واه! دو روزه که خوابیدی! همه که مثل تو نیستن؛ اینطوری تنبل و بیکار."
بعد با تاکید بیشتری، شمردهشمرده گفت:" من...کار...دارم."
اونم در جوابش،زیرِ لب، "بروبابا"یی بهش گفت و دوباره چشمهاشو بست.
بشقابِ اسکاچ زده شده رو گذاشتم روی درِ غذاساز؛ که شاکی شد و گفت:" دِهَهههه امروز لج کردین با من. اینو واسه چی گذاشتی روی من؟"
اومدم جوابش رو بدم ولی بشقاب پیشدستی کرد و گفت:" حقته. تو جات همون پایین ماییناس!"
کاسه با امید اینکه ظرف بعدی که میآد تو دستم خودش باشه، امید تو دلش جوونه زده بود و از اون حالت دراومده بود؛ بنابراین، سر بلند کرد و گفت:" شما دوتا چرا همش باهم دعوا میکنین؟"
رو کرد به من و ادامه داد:" بلومون، چرا اینا هیچوقت باهم خوب نبودن؟ راسته که میگن کینهی بشقاب و درِ غذاساز از قدیم بوده؟ ضربالمثلِ کینهِ بشقابی از همینجا شروع شده؟ بلومون، ظرف بعدی منم؟ بعد از من کیو میشوری؟ منو که شستی کجا میذاری؟ میشه برام مایعِ تازه بِزَ..."
درِ غذاساز دستاشو محکم روی گوشاش فشار میداد ولی بشقاب بین حرافیهایِ کاسه پرید و جیغِ بلندی سرش کشید:" انقدر سوالِ مسخره نپرس."
چشمم افتاد به شیرِ آب که قدش خمیده بود؛ با چشمای چروکیدهاش، بیروح، به من نگاه میکرد و بعد با افسوس سری تکون داد.
-" بس کنید همتون. اگه همینطور به حرف زدن ادامه بدین حواسم پرت میشه و ممکنه یکیتون بشکنه. نکنه همینو میخواید؟"
با ترس نگاهی به یکدیگر انداختن و سری به نشانه "نه" تکون دادن. همون لحظه بود که تکههایِ شکستهیِ روحِ پارچِ بلوریِ مرحوم، گرد هم جمع شدن و پارچ در حالت قبل از مرگش ظاهر شد و با لبخند ملیحی براشون دست تکون داد و گفت:" باشد که سرگذشت من درس عبرتی شود برای شما!"
:)