ماه آبی من

قبل از تو، برای مدتی به اندازه کافی چیزها را حس نمی‌کردم، نه عمیقاً خوشحال می‌شدم، نه غمگین، نه احساس عشق می‌کردم، نه بدبختی؛ حتی خستگی را هم تمام و کمال حس نمی‌کردم. انگار در یک خواب طولانی قدم می‌زدم و هر لحظه منتظر بیدار شدن بودم. انگار دست‌ها، چشم‌ها و پوستم جایی خیلی دورتر از من بودند و با فاصله زیادی از خودم حسشان می‌کردم. انگار ادراکم را از دست داده بودم و عواطف را دریافت نمی‌کردم. احساس می‌کردم به چند روز زندگی نیاز دارم. 

بعد، تو آمدی؛ حالا مدتی هست که زندگی را با زیبایی‌هایش درک می‌کنم، آسمان آبی‌تر شده، در شهر لبخندهای بیشتری می‌بینم، شعرها دوباره عاشقانه شده‌اند و از خواب وارد رویای شیرینی شدم که در آغوش تو قرار دارد.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۰۳ ، ۰۱:۵۴
Blue Moon

خب در ادامه بگم که مدتی هست که با یکی از رسانه‌های دانشگاه توی قسمت گویندگی همکاری می‌کنم. در دوران تعطیلی دانشگاه به خاطر کرونا، به این صورت بود که موشن‌گرافی‌هاشون رو برای من می‌فرستادن و من صداگذاری می‌کردم.

اخیراً برای یه پروژه‌ای ازم خواستن که همکاری کنم باهاشون؛ و این بار علاوه بر صدا، تصویرم هم لازمه.

اول خیلی مردد بودم که قبول کنم یا نه. علیرغم پر رو بودنم، در این موارد خیلی خجالتی هستم.

اینجا بود که قسمت شکاک و پرسشگر ذهنم رو خاموش کردم و کار رو قبول کردم.

بعد که حضوری توی دانشگاه تیمشون رو دیدم خیلی راضی‌تر شدم. به شدت بچه‌های خوب و خوش برخورد و شوخی هستن.

با این وجود نوع خوانش نریشنی که داده بودن بهم برای من جدید بود، و از این بابت یک مقدار سخت شد. و هم من اون‌ها رو اذیت کردم و هم اون‌ها منو اذیت کردن، که خدا رو شکر یه عمل متقابل بود.

اما می‌تونم بگم که داره بهتر می‌شه؛ امیدوارم که نتیجه‌ی خوبی بده.

زیگفرید چند سال پیش بهم گفت که باید همچین کاری انجام بدم. چقدر اون زمان برام سخت و عجیب و محال بود.

نمی‌دونم ممکنه هنوز به اینجا سر بزنی یا نه اما خواستم بگم بالاخره عملی شد:)

 

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۰۱ ، ۰۷:۴۰
Blue Moon

نمی‌دونم چرا بعضی وقتا، آدم‌ها محبت‌ها و علاقه‌ای که بهشون داری رو نمی‌بینن و به جای اون، جذب آدم‌های دورویی می‌شن که اطرافشون رو گرفتن. متأسفانه من از این بابت خیلی جاها بهم آسیب وارد شده، و قلبم شکسته.

الان یک سری از آدم‌های زندگیم تثبیت شدن و از این بابت خیلی خوشحالم؛ این‌ها همونایی بودن که خلوص و صداقت براشون مهم‌تر بود و ارزش‌ها رو درک کردن.

ولی همچنان زندگیم پر از کساییه که جایگاهشون متزلزله. نمی‌گم اگه تو زندگیم نباشن چیز خاصی رو از دست می‌دن، ولی خب حداقل آدمی که به هیچ عنوان اهل دغل و کلک نیست رو از دست می‌دن. این شاید تنها چیزی باشه که به طور صد در صد در مورد خودم مطمئنم.

توی دانشگاه الان با کسایی دوستم که یکیشون گاهی طوری با من رفتار می‌کنه که انگار حضور ندارم؛ و این ناراحتم می‌کنه.

چند روز پیش هم یه دعوا و ناراحتی‌ای در همین مورد بینمون پیش اومد. ولی دفعه‌ی بعد که همدیگه رو دیدیم هیچ کدوممون به روی خودمون نیاوردیم. اما فکر نمی‌کنم چیزی عوض شده باشه.

این مدت آدم‌های دیگری هم بودن که علیرغم توجه و علاقه و محبت قلبی‌ای که بهشون داشتم، ازم دور شدن. و بدیش اینه که حتی نمی‌دونم چرا.

بگذریم.

حالم خیلی خوبه، خیلی زیاد. برادرم داره پدر می‌شه. و من هر وقت به اون بچه فکر می‌کنم چشم‌هام از شوق پر از اشک می‌شه. هنوز به دنیا نیومده و من به حد زیادی بهش عشق دارم. شب‌ها قبل خواب بهش فکر می‌کنم و دلم قنج می‌ره. طوری که به سختی می‌تونم برای بغل گرفتن و بوسیدنش صبر کنم. البته چاره‌ای جز صبر ندارم.

امیدوارم همه چیز به خیر بگذره و سالم و سلامت به دنیا بیاد.

 

فکر می‌کنم برای این پست کافی باشه. ادامه صحبت‌هام رو بعداً در پست دیگری می‌نویسم.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۰۱ ، ۲۰:۵۵
Blue Moon

نمی‌دونم چه روزهایی در پیش دارم ولی اینو می‌دونم که چه روزهایی گذشتن، و این چیزیه که از عمر فهمیدم. خیلی دلم می‌خواست که نذارم یه حرف‌هایی، یه لحظه‌هایی، یه روزهایی بمونن کنار و خاک بگیرتشون، چیزهایی بود که دلم می‌خواست با بقیه راجع بهشون حرف بزنم، اصلا فقط حرف بزنم که این حرف زدنه مثل یه فوت محکم بود بر سر غبارِ نشستهِ بر روی کتاب زندگیم. که نشون می‌داد مهمی، یکی هست که هر از گاهی بهت سر زده و دلت رو از بدی‌ها چرونده و سرنگ آرامش بهت تزریق کرده.

بعضی وقت‌ها به بچگی‌هام فکر می‌کنم؛ به زمانی که چیزی از زندگی نمی‌دونستم. همه چیز خلاصه می‌شد توی اسباب‌بازی‌هام و بازی کردن با مهسا و اینکه چه جوری برادر شر و شیطون کوچیکش رو بپیچونیم تا بتونیم با خیال راحت بازی کنیم. ولی زندگی... امان از این زندگی که نذاشت توی رویای خوشی که داشتم بمونم و زود تلخی‌هاش رو بهم نشون داد. دیگه بازی کردن با مهسا برام ارزش نداشت، بهم خوش نمی‌گذشت، دیگه اسباب‌بازی‌هام رو دوست نداشتم. دلم می‌خواست مدت زمان زیادی رو فکر کنم. توی مهمونی فکر می‌کردم، سر کلاس توی مدرسه فکر می‌کردم، توی اتوبوس، خونه، غذا می‌خوردم و فکر می‌کردم، تا جایی که شب می‌شد و فکرهای من تمومی نداشت. و می‌خوابیدم و تمام افکار هولناک رو توی خواب پیش چشمم می‌دیدم، و اینطور می‌شد که گریه می‌کردم.

ولی فرداش، باز من، من بودم. کسی نمی‌دید که توی چه دنیایی سیر می‌کنم و حبس شدم. آدم بزرگ بودن بین بچه‌ها سخت بود، آرزوهاشون برام بی‌معنی بود؛ وقتی از رویاهاشون در مورد آینده می‌گفتن، حرف‌های من فقط سکوت بود. می‌دونم که هر کسی ممکنه یه زمانی، از یه نقطه‌ای سقوط کرده و در هم فروریخته باشه. با این حال، عجیبه، اما من هنوزم می‌تونم بگم که من همون دختربچه‌ی فرفری‌ای بودم که وسط هال بین اسباب‌بازی‌هاش نشسته و با تمام دقت دومینو چیده تا فقط افتادن زنجیروارشون رو ببینه و ذوق کنه.

خیلی چیزها عوض می‌شن ولی با این حال ممکنه اون اعماق وجودمون هنوز همونی باشیم که بودیم، یا فقط امیدوار باشیم که همون باشیم‌؛ در هر صورت، این من همیشه من می‌مونه.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۰۱ ، ۱۶:۳۲
Blue Moon

مدتی پیش یکی از اعضای کانال تلگرامم یک بیت شعر فرستاد ناشناسم. نام شاعر رو که پرسیدم اسمی رو شنیدم که تا پیش از آن هرگز و هیچ کجا نشنیده بودم. با این حال همون تک بیت به قدری برام جذابیت داشت که وادارم کرد به جستجوی این نام، هما گرامی.

با کمال تعجب فهمیدم که ایشون شاعر معاصر هستن. اما چیزهای غم‌انگیزی در موردشون وجود داره.

همسر ایشون که مشوق درجه یکشون توی شعر سرودن بوده فوت کردن و احتمالا بعد از این واقعه بود که هما کم کم از دنیای شعر کنار کشید. البته گفته شده که بعد از فوت همسرشون حزن و اندوه زیادی به شعرشون ورود کرده.

چیزی که وجود داره اینه که با وجود خلق سه کتاب شعر، هیچ کدومشون در دسترس نیستن؛ یا حداقل من چیزی نتونستم پیدا کنم.

فقط و فقط یکی از کتاب‌های مجموعه اشعار به نام «در آبی باورها» رو توی یه سایت دیدم، و فهمیدم که این کتاب تنها یک سری به چاپ رسیده، اون هم در سال هزار و سیصد و هفتاد و نه!

و دیگر هیچ.

نمی‌دونم هما الان کجاست و مشغول به چه کاریه و یا اصلاً حالش چه طوره اما اینکه به این میزان بهش کم توجهی شده قلبم رو به درد می‌آره.

تصور میزان پختگی و زیبایی‌ای که اشعارش می‌تونستن توی این سن بهش برسن باعث می‌شه افسوس بخورم.

به هر حال برای ایشون از خدا طول عمر و سلامتی طلب می‌کنم.

ضمناً اگر کسی کتابی ازشون داره یا خبری ممنون می‌شم بهم اطلاع بده.

در ادامه ابیاتی از خانم هما گرامی رو هم آوردم که بیشترش رو می‌تونید از قسمت منابع پیدا کنید، هر چند که چیز زیادی ازشون در دسترس نیست.

هرچند سهم شادی‌ام از این جهان کم است

آنچه مرا به شعر گره می‌زند، غم است

دلشوره‌ها همیشه به من راست گفته‌اند

دلشوره‌ام همیشه برای تو مبهم است!

من باختم غرور خودم را در این میان 

یک شاه ِبی سپاه شکستش مسلّم است

باید که جای زخم تو با زخم گم شود

هر درد تازه‌ای برسد، مثل مرهم است

باچتر می‌روم که نسوزم از آتشش

باران که نیست! بارش ِ داغی دمادم است

بعد ازتو نام دیگر ِ آغوش بسته‌ام،

دیگر بهشت نیست عزیزم، جهنم است

سرکش شدم، بهانه گرفتم، ندید‌ی‌ام

یک بار هم نشد که بپرسی چه مرگم است!

یک بار هم نشد که بفهمی غزال تو

با یک نگاه سرد پلنگانه‌ات رم است

عاشق شدیم و نظم جهان را به هم زدیم

دنیا هنوز هم که هنوز است درهم است

راستش قرار بود این پست رو کامل‌تر، با جزییات‌تر و بهتر بنویسم؛ اما خبر فوت جناب سایه ترغیبم کرد که زودتر این پست رو بذارم.

آدم‌ها گاهی در سکوت می‌رن و این خیلی غم‌انگیزه.

از طرفی برای آقای ابتهاج حقیقتاً خوشحالم و بهشون افتخار می‌کنم که تونستن در مدت زندگیشون آثاری رو پدید بیارن که بی شک ایشون رو مانا می‌کنن.

روحشون شاد.

منابع:

راسخون - زندگی‌نامه 

پیک مهر - تعدادی از اشعار

گیسوم - اطلاعات کتاب در آبی باورها

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۰۱ ، ۱۳:۴۶
Blue Moon

یک‌بار از تو پرسیدم آیا احساس تنهایی می‌کنی؟

مصمم گفتی که چنین احساسی نداری، گفتی دوستانی داری که تو را از هر آنچه نامش تنهاییست دور می‌کنند.

گفتی آنها تو را شاد می‌کنند و در سختی‌ها کنارت می‌مانند.

خندیدم، چنان قهقهه‌ای زدم که ترسیدی، در خود مچاله شدی و به گریه افتادی. به که دروغ می‌گویی دخترک نادان؟ به من یا خودت؟من سایه‌ی تو هستم! آن کس که کنارت بود، من بودم! آن کس که پنهانی گریه‌هایت را دید، من بودم؛ آن کس که در سختی‌ها پشتت بود من بودم. تو ندیدی، حواست نبود، خودت را به ندیدن زدی؛ اما این من بودم که روی زمین پشت سرت کشیده می‌شدم و با این حال قلاب را رها نکردم و تنهایت نگذاشتم، زخم‌های مانده بر تنم را نادیده گرفتم و در آغوش کشیدمت. احساس تنهایی نمی‌کنی؟ چون من در تک‌تک ثانیه‌های عمرت همراهت بودم. آنقدر احساسات پنهانیت را می‌بینم، آنقدر از غمت خودخوری می‌کنم که تاریکی جهان را فرا می‌گیرد. تو می‌گویی من رفته ام، اما اینطور نیست.

من تنهاییت را به آسمان می‌برم، بیش از هر زمان دیگری سیاه می‌شوم، تاریک می‌شوم تا تو قوای از دست رفته‌ات را پس بگیری.

حالا بار دیگر از تو می‌پرسم، آیا احساس تنهایی می‌کنی؟

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۰۰ ، ۱۲:۲۴
Blue Moon

یکی می‌گفت دفتر خاطرات ۶ سال پیششو آورده و دیده که اون موقع‌ها نوشته بوده که امیدواره هیچ‌وقت از فلانی جدا نشه ولی حالا اصلا یادش نیست که فلانی کیه.

می‌دونم اینو به طنز نوشته و شوخیه و حتی باهاش خندیدم.

ولی یکهو به خودم فکر کردم. به این که من تک تک آدم‌هایی که اسمشون توی دفترهای خاطراتم ثبت شده رو به یاد دارم، به طور کامل. حتی اگر یه رهگذر ساده بود، یه کسی که توی اتوبوس خط نادری - پاداد فقط مسیرش با من یکی بوده. یکی که یه جمله ساده مثل روزبخیر رو بهم گفته و یکی که توی بزرگ‌ترین اتفاقات زندگی کنارم بوده.

من آدما رو خوب یادمه، اینکه کی برام چی‌کار کرده و کی باهام چی‌کار.

 نه تنها توی دفترم بلکه توی ذهنم برای همیشه ثبت شده.

دارم به این فکر می‌کنم که من، کی و کجا توی دفتر چه کسی برای ابد ثبت شدم؟ آیا اون شخص بعد ده سال، بعد بیست سال هنوز می‌تونه منو به خاطر بیاره؟

اصلا چقدر طول می‌کشه که من از یاد برم؟

ولی خب... چیزی که می‌دونم اینه؛ برای اینکه فراموش بشی باید اول توی ذهن کسی ثبت شده باشی.

۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۰۰ ، ۱۴:۴۴
Blue Moon

صبح تا شب و شب تا صبح نشستم توی این اتاق و به تو فکر می‌کنم؛ به تویی که بودن من رو یادت رفته.

نه اینکه کار دیگه‌ای برای انجام دادن نداشته باشما، نه؛ فکر تو رهام نمی‌کنه. آخه فکر کردن بهت، درست به همون اندازه‌ای که باعث رنجشم می‌شه، بهم حیات هم می‌بخشه؛ همون قدری که بهم اضطراب می‌ده، آرومم هم می‌کنه؛ همون قدری که باعث جاری شدن اشکم می‌شه، دلیل باز شدن لب‌هام به لبخند هم می‌شه.

نه اینکه منتی سرت باشه‌‌ها، نه؛ انتخاب خودم این بوده. البته شاید کنترل کردن یه چیزهایی از اراده‌ی من خارج شده باشه...مثل دوست داشتنت!

می‌گن انسان یه موجود مختاره؛ یعنی خودش اختیار داره و می‌تونه انتخاب کنه و تصمیم بگیره. ولی می‌دونی چیه؟ من بهت می‌گم که دوست داشتنت دیگه از اراده من خارج شده؛ دیگه دست من نیست.

تا حالا شده به یه چیزی مدت خیلی طولانی‌ای خیره بشی و بعد از اون هر جا رو نگاه کنی سایه‌شو ببینی؟

من سایه‌‌ی تو رو همه جا می‌بینم.

می‌بینم که از در میای داخل، خندیدنت رو می‌بینم، برق چشم‌هات رو می‌بینم؛ ولی خب....اینکه دوستم نداری رو هم می‌بینم.

 

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۰۰ ، ۱۲:۰۴
Blue Moon

آدما تغییر می‌کنن، خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو کنی. تغییر خوب یا بد رو نمی‌دونم؛ فقط می‌دونم منی که الان هستم با منِ چند سالِ پیشم به اندازه‌ی زمین تا آسمون فرق می‌کنه. می‌دونم که باید خودمو دوست داشته باشم و زیادی به خودم سخت نگیرم، اما شاید همین سخت نگرفتنه منو تا اینجا آورده باشه. شاید یه جایی باید عجیب به خودم سخت می‌گرفتم و نگرفتم، چون نمی‌دونستم تاثیر هر حرکتم روی شخصیتم تا چه حد عمیقه. من و راحیل بعد هفت سال دوباره به هم برخوردیم. دوباره توی این دو راهی موندیم که دوست بشیم یا مثل دو تا غریبه از کنار هم رد بشیم و بریم. من توی نامه‌ای که قرار بود به گذشته برگرده نوشته بودم که اون زمان می‌زدم روی دست خودمو و باهاش دوست نمی‌شدم. اما الان، امروز، این لحظه، این چیزی که بهش تبدیل شدم داره مدام توی گوشم می‌گه: «این زمانیه که راحیل باید بزنه روی دست خودش و دستِ دوستی سمتم دراز نکنه.»

 اما اون این کارو نکرد. دستشو به سمتم دراز کرد، اونم وقتی که من فکر می‌کردم تصمیم داریم غریبه‌ی همدیگه باشیم. منم دستشو گرفتم و چیزی که زیاد دارم راجع بهش اظهار امیدواری می‌کنم اینه که هفت سال بعد توی نامه ای به گذشته‌اش خطاب به منِ الانش ننویسه: «با بلو دوست نشو نشو نشو.»

 

 

اگر یادت نمیاد نامه‌ای به گذشته چی بود، لینکش اینجاست:

http://bluemoon.blog.ir/post/83

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۳:۵۹
Blue Moon

یه وقتایی فکر می‌کنی هیچی قرار نیست مثل قبل بشه، اتفاقی می‌افته که چنان حالت رو زیر و رو می‌کنه که فکر می‌کنی حتی مردن هم نمی‌تونه درمانش کنه. من این حس رو داشتم. و فکر کردم چقدر باید بگذره که بتونم اینو حلش کنم، چقدر باید بگذره تا بتونم مثل دیروز باشم، مثل پریروز، مثل هفته پیش؟ و فکر می‌کردم شاید تا ابد طول بکشه. شاید اصلا تا ابد هم درست نشه. تمام شب به گریه و زاری و اشک و فکر و فکر و فکر گذشت. تا یه لحظه که به خودم اومدم و دیدم اشکام خشک شده، احساس گرسنگی می‌کنم، صبح شده و مغزم به طرز شگفت‌انگیزی از فکر کردن دست برداشته. رفتم غذا خوردم و متوجه شدم همه چیز به حالت نرمال برگشته. فقط از یه شب تا صبح! نمی‌دونم تو چقدر به معجزه اعتقاد داری، اما من همین رو یه معجزه می‌دونم؛ معجزه‌ای که شاید دلیل ادامه زندگیم شد.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۰۰ ، ۱۸:۱۴
Blue Moon