طبق معمول این مدت رفته بودیم خونه مامان بزرگم. بعد از شام نشسته بودم پیش مامانبزرگم و داشتیم صحبت میکردیم که دختر دایی و پسر داییم اومدن نشستن جفتم.
پسرداییم گفت: آجی ببین این جمله که میگم درسته؟
و چهارتا کلمه ی انگلیسی رو با تلفظ درست و غلط پشت سر هم ردیف کرد.
از حق نخوایم بگذریم باید گفت خوب بود تقریبا، هرچند که جمله ش نه فعل داشت، نه گرامر درست و نه اون معنی ای که براش در نظر داشت. به هرحال که ذوقش رو کور نکردم و بعد از تشویقش بهش گفتم باید حتما به جمله هاش فعل اضافه کنه.
تا اومد بپرسه که چه فعلی و چجوری، دخترداییم شروع کردن به پرسیدن چندتا معنی کلمه.
بعد از اون داشتم دو سه تا نکته ی خیلی کوچیک از زبان مثل نحوه ی جمع کردن کلمات و تلفظ اون s جمع رو براشون شرح میدادم. زنداییم، مادر پسرداییم، که ظاهرا صدای مارو شنیده بود، اومد این اتاق و باخنده گفت: خداییش چرا زبان آموزش نمیدی؟ چندتا شاگرد این سنی بگیر و بهشون یاد بده.
اون یکی زنداییم که مادر دخترداییم باشه هم بلافاصله گفت: آره، این دوتاهم اولین شاگردات باشن.
من زدم به در خنده و مسخره بازی و اونا هم ادامه میدادن. بهشون میگفتم چقد میدین بهشون انگلیسی یاد بدم اونام میگفتن چقد میخوای؟ من جواب میدادم هرچی بیشتر بدین با کیفیت بهتری بهشون یاد میدم:ddd
بعد که دم در بودیم دو تا شاگردم(!) اومدن و مثل پاندای کونگفو کار نسبت به استاد شیفو، به من ادای احترام میکردن! :d
و بعدم "گودبای، گودبای" کنان برگشتیم خونه.
ولی این فکر که واقعا چندتا شاگرد بگیرم داشت مخمو میخورد. آخرشم بیخیال شدم.
راستی بلاگرهای عزیز یه چند روز فرصت نداشتم بیام اینجا و حالا با کلی ستاره روشن مواجه شدم،قول میدم تک تک شونو میخونم
روزبخیر