ماه آبی من

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

طبق معمول این مدت رفته بودیم خونه مامان بزرگم. بعد از شام نشسته بودم پیش مامان‌بزرگم و داشتیم صحبت میکردیم که دختر دایی و پسر داییم اومدن نشستن جفتم.

پسرداییم گفت: آجی ببین این جمله که میگم درسته؟

و چهارتا کلمه ی انگلیسی رو با تلفظ درست و غلط پشت سر هم ردیف کرد. 

از حق نخوایم بگذریم باید گفت خوب بود تقریبا، هرچند که جمله ش نه فعل داشت، نه گرامر درست و نه اون معنی ای که براش در نظر داشت. به هرحال که ذوقش رو کور نکردم و بعد از تشویقش بهش گفتم باید حتما به جمله هاش فعل اضافه کنه. 

تا اومد بپرسه که چه فعلی و چجوری، دخترداییم شروع کردن به پرسیدن چندتا معنی کلمه. 

بعد از اون داشتم دو سه تا نکته ی خیلی کوچیک از زبان مثل نحوه ی جمع کردن کلمات و تلفظ اون s جمع رو براشون شرح میدادم. زنداییم، مادر پسرداییم، که ظاهرا صدای مارو شنیده بود، اومد این اتاق و باخنده گفت: خداییش چرا زبان آموزش نمیدی؟ چندتا شاگرد این سنی بگیر و بهشون یاد بده. 

اون یکی زنداییم که مادر دخترداییم باشه هم بلافاصله گفت: آره، این دوتاهم اولین شاگردات باشن. 

من زدم به در خنده و مسخره بازی و اونا هم ادامه میدادن. بهشون میگفتم چقد میدین بهشون انگلیسی یاد بدم اونام میگفتن چقد میخوای؟ من جواب میدادم هرچی بیشتر بدین با کیفیت بهتری بهشون یاد میدم:ddd

بعد که دم در بودیم دو تا شاگردم(!) اومدن و مثل پاندای کونگ‌فو کار نسبت به استاد شیفو، به من ادای احترام میکردن! :d

و بعدم "گودبای، گودبای" کنان برگشتیم خونه. 

ولی این فکر که واقعا چندتا شاگرد بگیرم داشت مخمو میخورد. آخرشم بیخیال شدم. 

راستی بلاگرهای عزیز یه چند روز فرصت نداشتم بیام اینجا و حالا با کلی ستاره روشن مواجه شدم،قول میدم تک تک شونو میخونم

روزبخیر

۲۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۸ ، ۱۸:۱۷
Blue Moon

وقتی یکی ناراحتم میکنه فکر می‌کنید اونی که میره عذرخواهی کنه کیه؟

من!

خیلی ببخشید که دلمو شکستی، معذرت میخوام که ناراحت شدم :| اصلا سپاس به خاطر هرچه که کردی! 

بعد جالب اونجاست که طرف جوری با غرور و چشم نازک شده برخورد میکنه که انگار اگه میخواد ببخشه همش از سر لطف و کرمشه و خیلی بزرگواره که میخواد جوابمو بده:/

خدایا شعورمونو بالا ببر

آمین یا رب العالمین 

۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۸ ، ۲۳:۳۴
Blue Moon

بودن توی یه اتاق متوسط رو به بزرگ با حدود 32 عدد بچه ی شیطون خوش میگذره یا نوعی شکنجه س‌؟

امروز منی که خاله نمیشم خاله ی همون سی و دوتا وروجک بلا بودم :d فقط دقت داشته باشید چه خاله ی خل و چلی رو گذاشته بودن مراقب اونا باشه.

یه جا من که خودمو روی صندلی های کوچیک بچه ها جا کرده بودم و داشتم به دختری که تازه اومده بود داخل نقاشی میدادم تا رنگ بزنه، یه دختر دیگه اومده بود پشت میزم و مدام یه جمله میگفت که به معنای واقعی یه کلمه شم نفهمیدم.

گفتمش:چی؟؟؟ تغذیه میخوای خاله؟

یه لحظه مات شد و گفت: "نهههه" و دوباره جمله شو گفت

با عجز نگاهش کردم و گفتم: به جان خودم نمی‌فهمم چی میگی آخه خاله جان! جایزه میخوای؟

-نههههه. بعد پاشو کوبوند زمین و حالت گریه گرفت.

زدم تو پیشونیم و چپ چپ نگاش کردم که نتونست خودشو بگیره و زد زیر خنده.

خلاصه که آخرش با حدس چندین و چند جمله فهمیدم بچه میخواسته بره دستشویی:/

یه جای دیگه هم بهشون کیک دادیم. منم که جوگیر اصلا حواسم نبود کجاییم یهو بلند گفتم همه کیک دارن؟ فکر کنید سی و دو نفر فنچ فسقلی با صدای جیغ جیغو داد زدن بَلهههه! منم فقط چشام اندازه توپِ... نمیدونم کودوم توپ بزرگتره؟ شد و به دوستم که مثل میت نگام کرد با نیش باز نگاه کردم و شونه مو انداختم بالا. 

وسطای خوردنشون بود که یکی از بچه ها گفت بهش آب بدیم. لیوان آب از دست دوستم که به دستش رسید بغلیش گفت منم آب میخوام. برای اونم آب آورد. دوباره بعدی...

یه کلام گفتم کی آب میخواد؟ مثل جوجه ها صدای مَن مَنشون یکی یکی بلند شد و هرکدوم دو سه بار یه مَنی گفتن. آخه یکی نبود بگه مجبوری میپرسی؟

یکی از پسر بچه ها هم اومد ازم پرسید:خاله میگم حلزون چه رنگه؟ 

من: صورتی، بنفش( :/ چی داری میگی بلو؟ ). بستگی به خودت داره خاله جان. تو دوست داری چه رنگ باشه؟ 

پسره با خوشحالی گفت: زرد

که البته بعدا وقتی نقاشیشو آورد نشونم داد دیدم آبی زده! •_• وات اور

یه بچه ای هم بود خیلی کمرو بود. هی زیر گوش من میگفت میخواد با اون خونه سازی ها بازی کنه. بهش میگفتم خب برو بازی کن. ولی نمیرفت. بلند شدم باش رفتم و نشوندمش پای خونه سازی ها و برگشتم پشت میزم و روی همون صندلی کودکم که خدمتتون عرض کردم نشستم که یهو دیدم یا بسم الله وایساده روبه روم:ddddd

و کلا دم بنده شده بودن ایشون. تا آخرش که اندکی با یکی از بچه ها سرگرم شد.

تجربه ی خیلی باحالی بود.

جواب من به سوال اول پست: خوش میگذرهههههه

 

۲۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۸ ، ۱۸:۰۷
Blue Moon

دیشب از دستش خیلی دلگیر شدم و بدون اینکه چیز دیگه ای بگم رفتم تو اتاق و هدفون رو تو گوشم گذاشتم. یه آهنگ... دو آهنگ... دیدم فایده نداره. رفتم سراغ عکس های گالریم که دو سه ساعت قبل از روی عکس های بچگیمون عکس گرفته بودم. نگاهشون میکردم و به این فکر کردم که واقعا کجا رو اشتباه کردم ولی به نتیجه نرسیدم. میدونید اگه وقتی دید ناراحت شدم و دارم میرم حتی یه جمله ی مسخره میگفت ناراحتیم میپرید و میرفت ولی نگفت.

شانس آهنگ افتاد رو آهنگی که... هیچی ،توضیحی نداره. به هر حال که فکرها توی سرم رژه میرفت و اون میخوند

No body's gonna love you....

میزدم عکس بعدی و خاطره های دیگه

No body's gonna hold your hand...

عکس بعدی از من و خودش بود تو تولد چهار سالگیم

No body's gonna feel your pain...

دیدم بدجوری حالم گرفت.

اصلا نمیدونم از کی انقدر لوس و ننر شدم. 

خاموشش کردم و خاموش شدم.

حالم اونقدرا هم بد نبود که چنین خوابی ببینم ولی دیدم. رگمو زده بودم و دستم پر خون بود. بعد جالبیش اینه آخرش با یه چسب زخم نجات پیدا کردم! :/

صبحش بابام آلبالو خریده بود و من نشستم شاخه هاشونو جدا کردم. یهو که چشمم به دستم افتادم دیدم تا بالاتر از مچم از آلبالو ها قرمز شده و صحنه ی اون خوابم هی میومد جلوی چشمم. کلا بهتون بگم که روزم به گند کشیده شد. بعد با اون اوضاع قاراشمیشم، تولد هم دعوت بودم :)

اوشونم دوبار دو تا جمله گفت که حالت مسخره کردنم رو داشت و میخواست یعنی بخندم ولی من اصلا جواب ندادم. اونم ظاهرا که براش مهم نیست.

هعییییی خدایاشکرت

ولی تولد خیلی خوش گذشت. سه تا بادکنک هلیومی خریده بود که آخر تولد نشستیم گره شونو باز کردیم و گازش رو فرو بردیم تو حلقمون و انقد خندیدیم که دل درد گرفتم. من، "من یه پرندم"  رو میخوندم و تازه متولد شده "دخت بندری"  رو میخوند :d

صدام شبیه زندانیا شده بود. خودِ خود اون صحنه ی عصر یخبندان  بود که توی اون دره ی نمیدونم چی گیر کرده بودن.

:)))

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۸ ، ۰۰:۴۲
Blue Moon