ماه آبی من

از بدترین جنایت هایی که در حق یکی میشه کرد اینه که جوری باش رفتار بشه که از خودش منزجر بشه

۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۵:۴۹
Blue Moon

من توی اینستاگرامم هیچکدوم از پسرای فامیل رو دنبال نمیکنم. حالا یا از سر خجالت یا غرور یا هرچی دلم نمیخواد اول من فالوشون کنم چون نمیخوام در موردم فکرای عجیب کنن نمیدونم کلا با این مسئله راحت نیستم -_- 

پارسال برای تولدم دختر عمم یه پست گذاشت و تبریک گفت و نوشته بود دختردایی عزیزم تولدت مبارک + منشن کردن من روی عکس.

پسرعموم از اونجا اومده بود توی اکانتم و چون اون موقع پابلیک بود چندتا از عکس ها رو لایک زد. منم با خودم گفتم بذار فالوش کنم یه وقت نگه این دخترعموم چقد غرور کاذب داره و عین خیالش نبوده!

خلاصه که درخواست فالو دادم. یه روز گذشت، دو روز گذشت، یه هفته شد و همچنان روی درخواست مونده بود!

تا اینکه رفتم مسافرت و بعد سفرم رفتم چک کردم دیدم رد زده!!!!

من خودم به شخصه باورم نمیشد این کارو کرده باشه. خیلی از دستش حرصم گرفت به حدی که وقتی اکانت عکاسیم رو فالو کرد من محلش نذاشتم و گذاشتم در حد یه فن باقی بمونه :‌d

حالا دو سه شب پیش که دعوت بودیم خونه ی عمه ام اوناهم اومده بودن. بهم میگه راستی بلومون... (نه نگفت چطو به تو گیر ندادن:d) تو چرا منو توی اینستاگرام فالو نمیکنی؟

نکته اینه که دقیقا بهم گفت بلومون، یعنی پیجم رو دیده•_•

من :////// بعد از تفکری عمیق یهویی با صداقت کامل گفتم چون یه بار درخواست دادم ردش کردی.

گفت:من؟؟؟؟؟؟ نههههه اصلا امکان نداره و حتما نشناختمت(پ حالا از کجا شناختی:/)

بعدم افزود بیا فالوم کن. منم دیگه بی ادب بازی درنیاورم و فالوش کردم که درجا بک داد. 

خدایش قبلا فکر میکردم کلا از من بدشون میاد، و اینکه اون موقع درخواست فالوم رو رد کرده بود مزید بر علت شده بود.قبل تر ها هم توی گروهی که دخترعمم واسه بچه های فامیل زده بود هم یکمی دعوامون شد که بعد منجر به منحل شدن گروه شد و من به این نتیجه رسیدم که بودن توی گروه با افراد دارای تفکر متفاوت که به طرز عجیبی علاقه به بحث در مورد تفکراتشون دارن واقعا ناخوشاینده. به هر حال ظاهرا یا حالا هرچی اشتباه میکردم. شایدم از بعد عروسیش داره سعی میکنه بیشتر باهامون مراوده داشته باشه(آخه قبلا رفت و آمد چندانی نداشتیم، در حد عید تا عیدی یا مهمونی های افطاری و مناسبت های خاص)

خلاصه که خداروشکر سوتفاهم ها واسم برطرف شد^^

۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۲:۳۱
Blue Moon

خب،امروز گذشت. دیگه چیزی نمونده... فقط 28 روز دیگه:/


قبول باشه

۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۱۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۱:۳۹
Blue Moon

صاحب باشگاهی که میرم یه خانم میانسال مثلا حدود 45، 50 ساله ولی بهش میاد بین 30 تا 40 سالش باشه. موهای سفید و مشکی که به خاطر گذر عمره اما مثل مش قشنگه و هیکل کاملا ورزشکاری. یه جذبه ی خیلی خاصی هم داره. همه ی رشته ها رو هم کار میکنه، یعنی جوری که اگه یکی از مربی ها نیاد خودش جایگزین میشه. بعضی از رشته ها هم کلا دست خودشن. 

پارسال من حدود 6 ماه نتونستم برم بعدش که رفتم دیدم سوخته! صورتش، دست هاش، گردنش... همه سوخته بودن، توی خود باشگاه هم این اتفاق افتاد. اینکه چجوری این اتفاق براش افتاد زیاد مهم نیست که بگم، مهم اینه که بگم چجور با این اتفاق وحشتناک کنار اومد. بچه ها میگفتن چشمش زدن. 

بعد از اون اتفاق چیزی که توی نظر من اومد این بود که شاید دیگه نیاد باشگاه، شاید حتی دوست نداشته باشه خودشو توی آینه خونه نگاه کنه... ولی اون آدم قوی ایه. با قدرت به زندگیش ادامه داد، کلاساش رو میاد، صبح تا شب رو جلوی آینه ی باشگاه ورزش میکنه.

 به نظرم از همیشه هم زیباتره :) 

دلم میخواد این روزو به اون تبریک بگم که درس بزرگی رو به من و همه ی هم باشگاهی هام داد. 

مهم نیست چه اتفاقی زندگیتو تغییر بده، باید پر قدرت ادامه بدی. 


۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۱:۵۸
Blue Moon



I stay up, talkin' to the moon

Been feelin' so alone in every crowded room

Can't help but feel like something's wrong

'Cause the place I'm livin' in just doesn't feel like home

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۱۳
Blue Moon

دیشب ساعت طرفای 2 و نیم بود و من هنوز بیدار بودم و به صدای موسیقی ملایمی که میومد گوش میدادم. نمیدونمم از کجا بود. همه خواب بودن و نخیر صدای زنگ موبایل نبود!

بعضی وقتا توی سرم همچین صداهایی هست. مثلا یه بار با زنداییم یه جا بودیم و یه نفر یه آهنگ با صدای بلند پخش کرده بود. جایی که ما دوتا بودیم شخص دیگه ای نبود که من بتونم زمزمه زیر لبشو بشنوم، واسه همین برگشتم به زنداییم گفتم :زندایی حداقل تو دیگه باش نخون-_-

با تعجب نگام کرد و گفت :من اصلا تا حالا این آهنگو نشنیدم که بخوام باش همخونی کنم!!

بعضی وقتا هم صدای اذان میشنوم در حالیکه اصلا تایم اذان نیست. اتفاقا موذن زاده ی اردبیلی هم هست که اذان میگه:) اون دعایی که قبل اذون میگه رو هم با وضوح میشنوم.

فکر کنم واقعا کم کم دارم دیوونه میشم. چون علاوه بر اینا یه وقتایی یه نفر داره صدام میزنه

مثلا دو سه سال پیش که برده بودنمون مشهد، توی ایستگاه راه آهن بودیم. من و دوستم چون یه جورایی پیشکسوت(!) بودیم آخرین نفرات بودیم و بقیه رو هدایت میکردیم سمت جایی که باید بلیط نشون بدن. که یهو یه صدایی از پشت سر اسممو گفت و حتی دوستمم شنید و یهو برگشت. صدای یه مردی هم بودش:/ دو سه بار هم اسم منو صدا زد هم دوستمو و فقط ما دو تا میشنیدیم.(بعدا چقدر این مسئله رو سوژه کردیم و همدیگه رو با اون لحن صدا میزدیم)

چند باری هم توی خونه یهو میگفتم بلههههه؟ مامانم میگفت چته کسی صدات نزد:/

یه چیز عجیبی هم یه بار رخ داد که الان یهو یادم اومد. من توی پذیرایی بودم و بقیه توی هال تلویزیون نگاه میکردن، رفتم پیششون و به بابام گفتم: گوشیت داره زنگ میخوره؟

یه نگاه به گوشیش که بغل دستش بود انداخت و گفت نه

چرخیدم که برم یهو صدای زنگ موبایلش بلند شد!!! من خودم به شخصه ترسیدم.

خلاصه که اینجوریاس، انقد حرف زدم تهش بگم دعا کنید دیوونه نشم هنوز جوونم و کلی آرزو و این حرفا

با تشکر :) 


تولد بهار ،اولین دوست بیانیم رو هم تبریک میگم.مبارکمون باشه :)))
۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۱:۱۳
Blue Moon

فردای عروسی داداشم خانواده زنداداشم صبحانه آوردن در خونمون، یه سری از فامیلامون(بیشتر خانما) اومدن اینجا واسه صبحانه و نهار. پسرعموم که 12، 13 سالشه هم اومد. پی اس فورش رو هم با خودش آورده بود. داشتن با داداش دومیم بازی میکردن حالا بازیش چی بود؟ مورتال کمبت! بعد فینیشر داشت طرف دل و روده ی اون یکی رو درمیاورد میپرید هوا برمیگشت رو کمر اون یکی ترق ترق خردش می‌کرد بعد با یه نیزه میزد چشای فلک زده رو در میاورد و با کمال تعجب می‌دیدی زنده هم مونده!!!!!!

من هی به داداشم اشاره میدادم "جان خودت بذار این برنده شه -_-" یه چند دفعه شو که اتفاقی داداشم برنده میشد پسر عموم جو میگرفتش و از فن های واقعی استفاده میکرد و جیغ هم میزد.

زمان ما اینجوری نبودیم که، یه سگا داشتیم. شورش در شهر و سونیک بازی میکردیم. کمبت هم اگه بازی میکردیم واقعا این همه خشونت نداشت. نهایت خشن بودنش همون آخرش بود که با "فیتالیتی" تمومش میکرد :d

بعد میباختیم یا میبردیم هم نمیزدیم تو سر و کله هم که تلافی شخصیت انتخابیمونو دربیاریم!!! 

خب بازی ها اینجوری شدن که بچه ها هم انقد خشنن دیگه 


۱۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۵:۱۰
Blue Moon
خوبیِ داشتن موی بلند اینه‌ که هر مویی که روی زمین یا توی غذا بود رو نمیتونن بهت نسبت بدن •_•
۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۱:۳۱
Blue Moon

پنج شیش سالم که بود یه ماهی کوچولوی نقره ای داشتیم که خیلی شیطون بلا بود. یه بار که خواستن آکواریومش رو تمیز کنن ماهی رو انداختن توی یه تُنگ کوچیک. روی لبه ی سکوی گلخونه تنگ رو گذاشتن و کنارش آکواریومش رو شستن. منم همونجا پایین سکو ایستاده بودم و نگاه میکردم. وقتی آکواریوم خوب شسته شد و از آب تمیز پر شد خواستن ماهی رو بندازن داخلش ولی با تنگ خالی مواجه شدیم. من که در لحظه اول از غیب شدن ماهی به شدت ترسیدم ولی بعدش جیغ بلند کشیدن و بالا پایین پریدنم ناشی از حس کردن ماهی روی انگشتای پام بود. ماهی از تنگ کوچیک پر آب پریده بود بیرون و دقیقا افتاده بود روی پای من!

از اون موقع به بعد وقتی با جای خالی یه جونوری مواجه میشم بیشتر میترسم تا اینکه خودش رو ببینم که سر جاش بی حرکت مونده. 

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۴:۲۳
Blue Moon

دیشب حنابندونشون بود، آقااااا خیلی باحال بود و خوش گذشت دیگه. تا حالا انقد تو چشم نبودم. حالا هی هر ور میرفتم همه سلام میکردن، لبخند ملیح تحویلم میدادن. دو سه نفر از فامیلاشونم با ذوق میومدن سمتم و حال و احوال میپرسیدن :‌d 

خلاصه که قدرت خاصی داشتم اون شب. مثلا زنعموم یه فلش آهنگ آورده بود بعد اینا خودشون از یه فلش دیگه آهنگ گذاشته بودن. فکر کنم سه چهار دفعه فامیلای ما رفتن گفتن یکم اون یکی رو بذارین خب !!! که نذاشته بودن. بعد آخر سر من که رفتم سریع همشون گفتن آره چشم نوبت آهنگای خانواده داماده! حیف که زیاد از قدرتم مطمئن نبودم وگرنه زودتر اقدام میکردم. 

قبل از اینکه بخوایم بریم خونه اونا من داشتم توی وبلاگ ها میچرخیدم و پستاتونو میخوندم یهو با خودم فکر کردم آیا کسی هست که از من ریلکس تر باشه؟!؟!

که چند دقیقه بعد رفتم اتاق مامان و بابام و دیدم مامانم تازه یه پارچه برش زده که بدوزه واسه حنابندون :/


راستی میگم شما هم اونورا حنابندون دارین؟!؟! 

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۸ ، ۲۱:۲۶
Blue Moon