با این حجم از دلتنگی چه کنم...
چطور میشه که به یه جایی میرسن که راحت جون یه نفر رو میگیرن و راحت تر از اون به این کارشون اعتراف میکنن؟؟
چه اتفاقی باید برای روحی که انقدر پاک آفریده شده بیفته که انقدر سیاه و خبیث بشه؟
یاد بچگی هام افتادم. به روزی که برای اولین بار یه موجود زنده رو کشتم!
همه ی خانواده برای نهار توی حیاط پیک نیک راه انداخته بودیم و چون فصل بهار بود حشره ها زیاد شده بودن. من نشسته بودم و مگسی که مدام ویز ویز میکرد و تو سر و کله مون میچرخید رو با چشم دنبال میکردم تا اینکه توی یه لحظه نشست روی زمین و منم با مگس کش زدم روش... و تمام!
به محض اینکه دیدم دیگه مرده و بلند نمیشه زدم زیر گریه. انقدر دلم به حالش سوخته بود که نمیتونستم اشکامو کنترل کنم. همش با خودم میگفتم چه کار بدی... حتما خدا نمیبخشتم. (الانم در این مورد مطمئن نیستم)
یا اینکه یاد بچگی های پسرداییم افتادم. شاید سه سالش بود. یه دونه از این مورچه بزرگا رو از روی زمین برداشته بود و دو نصفش کرده بود. بعد به مامانش گفت بیا بهش چسب بزن دوباره خوب بشه!
و وقتی فهمیده اینجوری دیگه زنده نمیشه شروع کرده گریه کردن...
نه اینکه بخوام بگم قاتل میشیم و فلان، نه، میخوام بگم حتما اونی که قتل کرده هم توی بچگی روحیه ای به همین لطافت داشته.
فقط... خدا عاقبتمون رو به خیر کنه!
دوستای صمیمی دو دسته هستن:
دسته اول اونایین که همیشه خدا به بهانه های مختلف میبینیشون. زیاد باهم حرف میزنین، بیرون میرین و...
چیزی بینتون پنهان نیست و تقریبا در مورد همه چیز به همدیگه میگین.
دسته دوم هم اونان که زیاد نمیبیننشون یا شاید حتی زیادم صحبت نکنین ولی خوب میدونین که اونا بهترین دوستاتونن و حرف هاتونو درک میکنن. وقتی باشون صحبت میکنین یه لبخند عمیق روی لب هاتون میشینه.
از روزی که دومین دفتر خاطره م رو باز کردم یعنی دقیقا دو سال پیش، اولین صفحه ش رو خالی گذاشتم برای نوشتن یه متن جذاب. و حالا که دفترم به آخرین صفحاتش رسیده هنوزم که هنوزه اون صفحه خالی مونده. هر چقدر فکر میکنم نمیتونم تصمیم بگیرم چی بنویسم، به خاطر همین ازتون میخوام یه کمک بدین و از بین گزینه های زیر اونی که قشنگ تره رو کامنت کنین. یا اینکه اگه خودتون یه متن قشنگی دارین برام بنویسین:)
١- خاطره چیز خوبیه، اگه مجبور نباشی با گذشته بجنگی.
٢- تاوان خاطرات جنون است و بس...!
٣- کاش زندگی دکمه ی آف داشت !
نه حوصله ی مرور خاطره دارم...
نه حوصله ی اتفاقی جدید...
خواب...
دلم یک خواب عمیق میخواهد
بدون ترس...بدون اضطراب...بدون فکر!
بدون تکرار این سوال
که آخرش چه می شود؟!
۴- خاطره چیز عجیبی ست؛ گاه مثل شعبده باز، از کلاه، عکس هایی فوری را بیرون می کشد که خیال می کردی تا ابد فراموششان کرده ای.
۵- من ایمان دارم
که خاطره ها هیچ وقت نمی میرن
۶- شازده کوچولو : دیگه مهم نیست !
روباه : "مهمترین خاطره ها همونایى هستن که میگیم دیگه مهم نیست."
٧- گفتم: "بالاخره که فراموشش میکنی. اینجوری نمی مونه"
نفس عمیقی کشید و گفت:
"یادِ بعضی آدما هیچوقت تمومی نداره؛
با اینکه نیستن، با اینکه رفتن، ولی هیچ وقت خاطره شون تموم نمیشه"
گفتم: ولی همین که نیستش، کم کم همه چی تموم میشه.
گفت: بودنِ بعضی از آدما، تازه از نبودنشون شروع میشه.
٨- شبیه کتابهای قدیمی شده ام ؛
مدام خودم را ورق میزنم،
تا تو را لابلای خاطرات پیدا کنم...!
٩- به آدم ها درس ماندن بدهید !
هیچ چیز به اندازه رفتن ،
نمی تواند یک بیمارِ وابسته به خاطرات را
از پای در بیاورد ..
١٠- و فراموشی در برابر بعضی از خاطرات و لحظات مثل اینه که تو تابستون ابرا برف ببارن
همین قدر محال
همین قدر دور....
١١- چو گلدان خالی ، لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم ...
#قیصر_امین_پور
١٢- خاطرات خیلی عجیب هستند، گاهی اوقات میخندیم به روزهایی که گریه میکردیم، و گاهی اوقات گریه میکنیم به یاد روزهایی که میخندیدیم…!
#هاروکی_موراکامی
١٣- انسان، برای آن که حافظهاش خوب کار کند، به دوستی نیاز دارد. گذشته را به یاد آوردن، آن را همیشه با خود داشتن، شاید شرط لازم برای حفظ آن چیزی است که تمامّیت منِ آدمی نامیده میشود. برای آنکه من کوچک نگردد، برای آنکه حجمش حفظ شود، باید خاطرات را، همچون گلهای درون گلدان، آبیاری کرد، و این مستلزم تماس منظم با شاهدان گذشته، یعنی دوستان، است. آنان آینه ما هستند، حافظه ما هستند؛ از آنان هیچ چیز خواسته نمیشود، مگر آنکه گاه به گاه آین آینه را برق اندازند تا بتوانیم خود را در آن ببینیم.
یه عده هم هستن حرف نمیزنن ولی انتظار دارن درکشون کنیم
خب حداقل یه چیزی بگو بدونیم در چه مورد باید همدردی کنیم
خب خب سلامی مجدد
بریم سراغ بحث هیجان انگیز خواستگاری D=
اول که اوشون با پدر و مادر و زنداییشون وارد شدن منم از این لوس بازیا درنیاورم که بذارم برن بشینن بعد یه ورود خفن طور داشته باشم! همین که اومدن داخل رفتم سلام کردم و همراهشون رفتم توی اتاق پذیرایی. هی حرف هی حرف... حالا در اون گیر و دار، زانوهای من بندری میزدن و هی که بهشون میگفتم چتونه اح چیزی نیس که، گوش نمیدادن. تا اینکه زندایی اوشون منو گرفت به حرف و بندری زدن یادم رفت. انقد ماشالا اینا حرف زدن که کار به حرف زدن من و اون نرسید:/
یعنی رسما سوالایی که باید میپرسیدم و میپرسید اون وسطا پرسیده شد! بعد به طرز عجیب غریبی آشنای مشترک پیدا کردن و این دفعه در مورد اونا حرف زدن. منم که داشتم با فضای منزل خودمون و طرح فرش و ناخن و سایر چیزا آشنا میشدم.
ولی حیف شدا قرار بود کسب تجربه باشه مثلا...
خلاصه با اینکه طبق تصوراتم پیش نرفت ولی جالب بود. میدونم الان پیش خودتون میگید چقد پروعه!!!! ولی نیستم :/
به نظرم هیچوقت توی ماشین با پدرمادرتون پیشنهاد پخش موزیک از پلی لیستتون رو ندید. چون هرچی که خواننده بخونه رو از چشم شما میبینن.
مثلا به این صورت که خواننده میخونه، مادر یه نگاه چپ چپی به شما میندازه پدر هم میگه اه اه اینا چه مزخرفاتین که میخونه و یه نگاهی توی آینه به شما میندازه...
دیگه خدانکنه که اشتباهی دستتون بخوره روی یه آهنگ نامرتبط =)
شوووووخی
یه خانمی اومد خونمون منو دید که مثلا اگه پسندید دفعه دیگه پسرشو بیاره. اومد و حالا ظاهرا پسندیده که قرار گذاشتن پنجشنبه بیان. نمیدونم که باید باهاش صحبت کنم یا نه. خب راستش اولین باره که قراره پسره بیاد و منم بی تجربه. ولی خب یه سری سوال آماده کردم و به این امیدم که نیاد از من به قصد کشت سوال بپرسه.
اونوقت میدونین مامانم برگشته چی بهم میگه؟؟
میگه انصافا اگه قرار شد برین حرف بزنین یه سوالایی بپرس معلوم باشه بزرگ شدی!!
یکم نگام کرد و ادامه داد: نری بپرسی غذای مورد علاقه ت چیه... از چه رنگی خوشت میاد... اسم...(با جیغ جیغای من دیگه کوتاه اومد بیشتر از این شخصیتم رو نابود نکنه:/ )
کمی تا قسمتی استرس دارم ولی از طرفی هم با این امید خودمو آروم میکنم که بابااااا اینم یه آدمه مثل بقیه و قرار نیست اتفاق خاصی بیفته. ترس از اولین ها فک کنم قراره تا ابد باهام باشه :(((((