دیشب حنابندونشون بود، آقااااا خیلی باحال بود و خوش گذشت دیگه. تا حالا انقد تو چشم نبودم. حالا هی هر ور میرفتم همه سلام میکردن، لبخند ملیح تحویلم میدادن. دو سه نفر از فامیلاشونم با ذوق میومدن سمتم و حال و احوال میپرسیدن :d
خلاصه که قدرت خاصی داشتم اون شب. مثلا زنعموم یه فلش آهنگ آورده بود بعد اینا خودشون از یه فلش دیگه آهنگ گذاشته بودن. فکر کنم سه چهار دفعه فامیلای ما رفتن گفتن یکم اون یکی رو بذارین خب !!! که نذاشته بودن. بعد آخر سر من که رفتم سریع همشون گفتن آره چشم نوبت آهنگای خانواده داماده! حیف که زیاد از قدرتم مطمئن نبودم وگرنه زودتر اقدام میکردم.
قبل از اینکه بخوایم بریم خونه اونا من داشتم توی وبلاگ ها میچرخیدم و پستاتونو میخوندم یهو با خودم فکر کردم آیا کسی هست که از من ریلکس تر باشه؟!؟!
که چند دقیقه بعد رفتم اتاق مامان و بابام و دیدم مامانم تازه یه پارچه برش زده که بدوزه واسه حنابندون :/
راستی میگم شما هم اونورا حنابندون دارین؟!؟!