ماه آبی من

اون : می‌خوای بدونی ناقل هستی یا نه؟

من : آره حتما.

اون : پس این تست رو با دقت و مرحله به مرحله انجام بده. اول بخواب؛ بعد بچرخ به راست، بعد به سمت چپ.

من : خب؟

اون : تونستی؟؟

من : آره دیگه.

اون : تبریک می‌گم تو ناقل نیستی.

من : از کجا فهمیدی؟ :/

اون : ناقل نیستی چون تونستی قِل بخوری!

دقت کنید که مراحل رو حتما درست انجام بدید تا به نتیجه درست برسید :d

۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۸:۱۷
Blue Moon

آدما یه سری خاطرات دارن که در اوجِ بی‌اهمیتیشون در لحظه، مثل سنگ‌ریزه‌هایی روی هم تلنبار می‌شن و یه کوهِ عظیم می‌سازن و یه غارِ تاریک که توش محلِ زندگی می‌شه. وقتی طرف یهو قاطی می‌کنه، عصبی می‌شه یا افسرده می‌شه به خاطر اون موقعیت کوچیکی نیست که براش اتفاق افتاده؛ بلکه به این خاطره که غار روی سرش فرو ریخته و هیچکس نمی‌فهمه سنگینیِ اون سنگ‌ریزه‌هایِ انباشته‌شده چقدر بوده!

می‌دونم این بدترین چیزی بود که می‌تونستم روز عید بنویسم ولی باید می‌نوشتم.

به هر حال سال نو مبارک!

۱۱ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۱۰
Blue Moon

کرونا بهمون یاد داد مهم نیست چقدر کوچیکیم، وقتی که بخوایم می‌تونیم دنیا رو به گند بکشونیم •_•

۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۲۹
Blue Moon

بابام یه مایع دست‌شویی خریده که آدم دوست داره از کرونا تشکر کنه که مجبورمون کرده دَم به دقیقه دستامونو بشوریم؛ بس‌که این بزرگوار خوش بوئه!

دارم به ایجاد یه موضوع جدید با نام اعترافات احمقانه توی بلاگم فکر می‌کنم •_•

۸ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۸ ، ۱۴:۱۴
Blue Moon

صد بار بحث این‌ که هم‌دیگه رو ببینیم رو وسط کشیدیم و عین هر صد بار نشد. و من چقدر از دستش عصبانی بودم. ولی وقتی دیدمش نفهمیدم تمام اون عصبانیتی که به خاطر بهم‌زدنای قرارهامون و خاموش کردن‌های گوشیش بود دقیقا کجا رفت. وقتی که با ناامیدی بهش زنگ زده بودم تا بدونم اگه اون دور و وره برم تا ببینمش و اون جواب نداد؛ به موزیک غمگینی که توی هندزفریم پخش می‌شد گوش دادم و سوار اتوبوس شدم که برم. ولی یهو گوشیم لرزید و اسمش افتاد روی صفحه و ازم خواست که برگردم و برم پیشش. جوری که وقتی نمی‌دونستم کجاست و اون اومد دنبالم. جوری که هم‌دیگه رو با اشتیاق نگاه کردیم و سفت هم‌دیگه رو به اغوش کشیدیم منو برد به اون روزایی که توی هوای سرد و مه گرفته؛ یخ زدنای زمستون رو تحمل می‌کردیم فقط به خاطر چند دقیقه بیشتر دیدن هم‌دیگه قبل از شروع شدن کلاسای مدرسه. جوری که نشستیم پیش هم، و اون کوله‌ام رو گرفت و شروع کرد به فضولی کردن و گشتن توی کوله‌ام و دیدن تک به تک وسایلم، منو به این فکر برد که چقدر از این کار متنفرم؛ اما اینکه اون انجامش میده خیلی شیرینه. جوری که با هم عکس گرفتیم و نیش هامون بسته نمی‌شد؛ منو یاد آخرین روزمون توی اون دبستان انداخت که به هم‌دیگه یه عکس سه در چهار دادیم و زمانی که سوار ماشین شدم تا برم، تا اخرین لحظه بهش نگاه کردم و بغض توی گلوم رو قورت می‌دادم پایین.

اصلا وقتی دیدمش تمام دعواهامون و قهرهای لوسمون، سر هیچ و پوش و فحش هایی که به هم دادیم پرید و رفت؛ و فقط خودش موند و فقط خودش خواهد موند.

۶ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۸ ، ۱۵:۵۵
Blue Moon

اون: ینی چی نمی‌ذارن ماشین بیاریم تو دانشگاه!! حالا من بخوام ماشین بیارم چی کار کنم؟

من: تو مگه ماشین داری؟

اون: نه.

من: گواهینامه داری؟

اون: نه!!!

:///

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۸ ، ۱۳:۱۳
Blue Moon

و من همیشه همین بوده‌ام...کسی که اظطراب‌ها و ساییدگی‌های روحش را پشت ظاهرِ کاغذیش مخفی می‌کنه!

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۸ ، ۲۱:۵۶
Blue Moon

درست از لحظه‌ای که به خانه رسیدم و به این حقیقت دست یافتم که در منزل شامی در کار نیست و تهیه‌ی آن بر عهده‌ی برادری‌ست که حالاحالاها قرار نبود به خانه بیاید؛ چنان از سقف‌فتاده‌ای روی زمین درازبه‌دراز افتادم و به حال خود گریان شدم. آخر مگر شکم گرسنه تاب انتظار دارد؟

زمان به کندترین حالت ممکن می‌گذشت. چشم به راه صدای در و در پی آن، سلامِ برادر بودم ولی افسوس که تنها صدایی که در گوشم بود آوایی بود چون:

تیک...تاک...تیک...تاک...تیک...تاک...تیک...تاک...تیک...

تاک...تیک...تاک...تیک...تاک...تیک...تاک...تیک...تاک...

تیک...تاک...تیک...تاک...تیک...تاک...تیک...

چه شد؟ اعصابتان خراب شد از خواندن این همه تیک‌تاک؟ یا رَدَش کردید؟ حال ببینید من چه کشیدم که سه ساعت تمام این نوای ظالم ثانیه‌شمار را در گوش داشتم.

دلم پرواز می‌کرد برای آن فلافل‌های داغ و خوشمزه‌ای که قرار بود به خانه برسند. هر چند که تا رسیدنشان سرد می‌شدند اما هم‌چنان خوشمزه که بودند،ها؟

تا اینکه؛ بالاخره در اوائلِ آخرِ شب، صدای دَر آمد. به خودم که آمدم دیدم آن ساندویچ را در دست دارم و در دست دیگر سسی آماده‌یِ افزودن. خدای من! چه صحنه‌ی دل‌انگیزی! :d

برادرم به منِ قحطی‌زده می‌خندید. گازی به ساندویچ زدم و گفتم: " تو چه می‌دانی؟ شکم گرسنه که تاب انتظار ندارد!"

۱۰ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۸ ، ۱۲:۳۲
Blue Moon

-دوستان، ما اینجا جمع نشده‌ایم که احسنت‌های شما را بشنویم.

همه‌ی حضار یک‌صدا با هم: " احسنتتتتت!!!!" :/

۶ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۸ ، ۱۵:۲۳
Blue Moon

بعد از دو روز مشغول شستن ظرف‌ها شدم. داشتم درِ ظرفِ غذاساز رو می‌شستم؛ که دیدم لکه‌هاش پاک نمی‌شه. شیرِ آبِ داغ رو روش باز کردم که یکهو جیغِ بلندی کشید و گفت:" آی سوختم...م! چی‌کار می‌کنی ورپریده؟! از خواب بیدارم کردی هیچ، باید این‌جوری هم می‌سوزوندیم؟"

به اسکاچ مایع بیش‌تری زدم و محکم‌تر روی سر و کله‌ش کشیدم و گفتم:" هیس...س حرف نزن که حسابی کثیف شدی. دو روزم که به حال خودت ولت کردم. چیه؟ نکنه می‌خوای از کثیفی و چرک، جلبک بزنی؟"

چشمانش که خمار از خواب بود رو روی هم گذاشت و بعد از کشیدن خمیازه‌ی بلندبالایی گفت:" حال داریا؛ ول کن."

وقتی حسابی پر از کف شد گذاشتمش کفِ سینک و خواستم به سراغ ظرف بعدی برم. بردنِ دستم سمت بشقاب، هم‌زمان بود با شنیدن صدای کاسه که با ذوق و اشتیاق می‌گفت:" آخ جو...ون بالاخره نوبت من شد!" 

اما وقتی دید که بشقاب را برداشتم، مثل بادکنکی که بادش خالی شود، وا رفت. با حزنِ فراوان زانوهایش را بغل گرفت و سُر خورد و به تهِ سینک رفت. بشقاب، پشت چشمی نازک کرد و با آن صدای زیرش، مغرورانه گفت:" یالا دیگه! منتظر چی هستی؟ نکنه فکر کردی من خیلی وقت دارم که این‌جوری معطل تو بشم؟؟"

-" حالا این همه عجله چرا؟ می‌شورمت دیگه!"

با لحنِ حق به جانب‌تری گفت:" عزیزم(!) برخلاف تو، من سرم خیلی شلوغه. حالا هم باید برای نهار آماده بشم. زود باش کارتو بکن."

-" ولی این‌جا قدرت دست منه! ها ها ها!"

-" عه مطمئنی؟ بذار مامانت بیاد ببینم بازم همینو می‌گی یا نه."

درِ غذاساز آهسته چشمانش را باز کرد و گفت:" او...وه! چه خبرتونه باو؟ همه‌جا رو گذاشتین رو سرتون. بذارین می‌خوام بخوابم."

بشقاب:" واه واه واه! دو روزه که خوابیدی! همه که مثل تو نیستن؛ این‌طوری تنبل و بیکار."

بعد با تاکید بیش‌تری، شمرده‌شمرده گفت:" من...کار...دارم."

اونم در جوابش،زیرِ لب، "بروبابا"یی بهش گفت و دوباره چشم‌هاشو بست.

بشقابِ اسکاچ زده شده رو گذاشتم روی درِ غذاساز؛ که شاکی شد و گفت:" دِهَهههه امروز لج کردین با من. اینو واسه چی گذاشتی روی من؟"

اومدم جوابش رو بدم ولی بشقاب پیش‌دستی کرد و گفت:" حقته. تو جات همون پایین ماییناس!"

کاسه با امید اینکه ظرف بعدی که می‌آد تو دستم خودش باشه، امید تو دلش جوونه زده بود و از اون حالت دراومده بود؛ بنابراین، سر بلند کرد و گفت:" شما دوتا چرا همش باهم دعوا می‌کنین؟"

رو کرد به من و ادامه داد:" بلومون، چرا اینا هیچ‌وقت باهم خوب نبودن؟ راسته که می‌گن کینه‌ی بشقاب و درِ غذاساز از قدیم بوده؟ ضرب‌المثلِ کینهِ بشقابی از همین‌جا شروع شده؟ بلومون، ظرف بعدی منم؟ بعد از من کیو می‌شوری؟ منو که شستی کجا می‌ذاری؟ می‌شه برام مایعِ تازه بِزَ..."

درِ غذاساز دستاشو محکم روی گوشاش فشار می‌داد ولی بشقاب بین حرافی‌هایِ کاسه پرید و جیغِ بلندی سرش کشید:" انقدر سوالِ مسخره نپرس."

چشمم افتاد به شیرِ آب که قدش خمیده بود؛ با چشمای چروکیده‌اش، بی‌روح، به من نگاه می‌کرد و بعد با افسوس سری تکون داد.

-" بس کنید همتون. اگه همین‌طور به حرف زدن ادامه بدین حواسم پرت می‌شه و ممکنه یکیتون بشکنه. نکنه همینو می‌خواید؟"

با ترس نگاهی به یکدیگر انداختن و سری به نشانه "نه" تکون دادن. همون لحظه بود که تکه‌هایِ شکسته‌یِ روحِ پارچِ بلوریِ مرحوم، گرد هم جمع شدن و پارچ در حالت قبل از مرگش ظاهر شد و با لبخند ملیحی براشون دست تکون داد و گفت:" باشد که سرگذشت من درس عبرتی شود برای شما!"

:)

۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۸ ، ۱۲:۳۶
Blue Moon