ماه آبی من

مدت‌ها بود که درگیرِ رنج و بیماریِ موضعی شده‌بود. به تدریج؛ موضع به موضع، فراگیرِ کلِ وجودی‌اش شد. می‌دیدم که چطور اعضا و جوارحش، یکی‌یکی از کار می‌افتد و کاری از من ساخته نیست.

حرکاتش کُند شد؛ صدایش خش‌دار؛ رنگش بی‌فروغ و حافظه‌اش به ضعفِ شدیدی مبتلا!

و در نهایت، دو شب پیش؛ که اتفاقا سوزِ سردی هم می‌وزید؛ او در میان دستانم جان داد.

ما زمان زیادی را باهم گذراندیم؛ خاطرات زیادی را باهم ساختیم.

اما او رفت و من ماندم؛

من ماندم و دیگری نیامد؛

او رفت و من توانِ آوردنِ دیگری را ندارم!

لحظه‌ای که جان داد و چشمانش را دیگر نگشود و دهانش نیمه‌باز مانده‌‌بود؛ چنان شوکه شدم که از میان دستانم رها شد و کنارم بر زمین افتاد.پس از لحظاتی، غصه خوردم؛ دست و پای یخ‌زده‌ام را به زیرِ پتو کشیدم و درست مثل هر زمانِ دیگری که افسرده بودم؛ چون طفلی، خود را مچاله کردم.

گوشی قشنگم، از تو بابت تمامیِ خدماتی که در این چند سال، بی هیچ چشم‌داشتی بر من عرضه کردی؛ ممنونم. باشد که در آن دنیا، روحت از آرامش بیشتری بهره‌مند شود.

مرا ببخش؛ بابت تمامی آن پرت کردن‌هایت از فاصله‌ی دور، به سمت بالشتم(!)؛ بابت دعوا کردنت در زمان بیماری و بابت آن روز افتادن اتفاقی‌ات از دستم، روی سنگفرش‌های سرد و سختِ خیابان، که منجر به آسیب دیدن گوشه‌ی قابت شد.

ممنونم برای دوربینِ خوبت که آن همه لحظات ناب را با تو شکار کردم و به تاریخچه‌ی خاطراتم افزودم.

و می‌دانم که تو از من بابتِ آن برچسب‌هایِ طلایی‌رنگِ براقِ پشتِ قابت، که تو را دَه برابر خاص‌تر از چیزی که آرزوی بودنش را داشتی کرد؛ تشکر می‌کنی. که خب قابلی نداشت و من آن را به خاطر خودم کردم، نه تو:/

دیگر هیچ، چه می‌توان گفت در فراغت؟ فقط بدان که لاشه‌ی بی‌مصرفت (بی‌ادب:/) را نگه خواهم داشت؛ تا هر زمان که ممکن بود.

با آن که کنار آمدن با حقیقتِ تلخ، تلخ‌تر از زهرِ مار است؛ اما چاره‌ای نیست جز گفتن خدانگهدار! (گریه،گریه،خنده،گریه) 

 

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۸ ، ۱۲:۴۶
Blue Moon

-من می‌رم اون طرف می‌شینم. 

-اون طرف چه برتری‌ای داره مگه؟

-تو اونجا نیستی! 

۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۸ ، ۲۱:۵۱
Blue Moon

چه جرم رفت، که با ما سخن نمی‌گویی؟!

چه کرده‌ام، که به هجران تو سزاوارم؟! 

[سعدی] 

 

خدایا یه دونه از این "سعدی"ها لطفا! 

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۸ ، ۱۴:۲۶
Blue Moon

کاش می‌شد یقه‌ی یه سری‌هارو گرفت و بهشون گفت دست از سر من و خواب‌‌هام بردار؛ خسته نشدی آخه؟ هرشب هرشب هی می‌پَری وسط خواب‌‌هام که چی بشه؟•_•

۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۸ ، ۲۲:۲۸
Blue Moon

طرف از پشت تلفن می‌گه: "ازش بپرس ببین استرسِ چی رو داره؟"

سوال رو بلند ازش پرسیدم؛ روش رو برگردوند و گفت: "بگو هیچی."

تلفن رو که قطع کردم فقط دلم می‌خواست بغلش کنم و بگم نگران هیچی نباش، اگه بخوای برات قسم می‌خورم که حالش خوب میشه؛به فکر خودت هم باش. به منی فکر کن که از طرفی تو رو با این حال می‌بینم، و از طرفی اونو روی تخت بیمارستان.

ولی هیچ‌کدوم از این کارا و حرفا رو نکردم و نزدم.

فقط سعی کردم با مسخره‌بازی و حرفای بی‌ربط ذهنش رو یکم از مسائل پیش‌اومده دور کنم.

بعد توی ماشین از بغضی که داشت گلوم رو خفه می‌کرد نتونستم حرف بزنم و در جوابِ حرفاش یا سکوت می‌کردم یا یه اوهوم می‌گفتم.

بغض‌های توی گلو که کشنده نیست، هست؟

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۸ ، ۲۱:۲۵
Blue Moon

من:"صفای دلت را به رخ آسمان می‌کشم تا به زیبایی مهتابش ننازد!" 

اون:"زیباییِ رُخت را به رخ خورشید می‌کشم تا به زیباییِ انوارش ننازد!" 

من:"وجودِ دلت را به رخ آب می‌کشم تا به زلالی اش ننازد!

-طبع شعرم گل کرده^_^" 

اون:"طبع شعرت را به رخ حافظ می‌کشم تا به غزل هایش ننازد...!" 

:)

 

چیزهایی هستند که حس خوبشان هیچ‌وقت از میان نخواهد رفت؛ و این مکالمه، از آن خوب‌هایِ خوب‌هاست.

 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۸ ، ۱۵:۱۱
Blue Moon

خیلی بده اسم دوتا از دوستانت که از قضا همیشه هم‌زمان می بینی؛ وحیده و مهدیه باشه. بلااستثنا هر دفعه وحیده رو وحدیه و مهدیه رو مهیده صدا زدم!

همین الان هم موقع نوشتن دو سه بار چک کردم که درست نوشته باشم•_•

۱۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۸ ، ۲۱:۰۹
Blue Moon

آغاز همیشه برایم سخت‌ترین قسمت کار است؛ آن‌که همیشه مجبور باشم در تاریکی‌های ذهنم قدم بگذارم، خسته‌کننده و یا شاید، ناامیدکننده است. افکار پر‌یشانم حول محور نقطه‌ای، درون ذهنم می‌چرخد و می‌چرخد و می‌چرخد. توصیف ساده‌ی من از آن‌ها، یویوهای کوچکی است که هر چقدر هم دور شوند، در نهایت امر به جای اولشان بازمی‌گردند.

فکری خروشان می‌شود، قفسش را می‌شکند و از محدوده‌ی تاریک خود خارج می‌شود؛ وانگهی آنجا نوری هست، هوایی هست، آزادی هست. می‌توان با فراغ خاطر دست‌ها را گشود و به هر سمتی چرخید و رفت؛ مداری نیست، دایره و مرکزی هم نیست. وسعت فکری ای مهیاست تا از بعد زمانیت خارجت کند و آنقدر غرقت کند تا زمان و حتی مکان را به فراموشی بسپاری؛ اما... صبر کن! هنوز مغناطیس این مغز محصور، قوی‌تر است؛ جریان را به درون می‌کشد، به آنجا که تاریک است، هوایی نیست و حتی نوری هم نیست؛ تنها چیزی که به وفور یافت می‌شود سکوتِ بی‌پایانی است که از هر طرف، قابل شنیدن است.

فکرِ کوچک و بی‌پناهم خود را میانِ پتو مچاله می‌کند و لبه‌ی تاریک آن را تا بالاترین نقطه‌ ی وجودیش بالا می‌‌برد، تا از گزند سرما و سایه‌های سرزنش‌گر در اَمان باشد.اما این آخرِ حرف‌هایم نیست و این داستان همچنان ادامه خواهد داشت...‌

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۸ ، ۰۱:۰۲
Blue Moon

سلام. توضیحات این چالش رو تا الان حتما همتون فهمیدین پس دیگه من نمیگم. از اونجایی هم که بسیااااار بهم اصرار شد(!) که منم نامه بنویسم، نوشتم:

بسم الله الرحمن الرحیم

خب خب و اکنون منی که شروع به نوشتن نامه ای کردم که قرار نیست هیچوقت به مقصدش که گذشته باشه برسه. ولی از اونجایی که 99 درصد اوقات خلاف حرفای من ثابت شده باید طی همین چند روزه منتظر رسیدن خبر کشف راه برگشت به گذشته، ان هم به صورت تضمینی و بدون بازگشت باشیم! شایدم با بازگشت...نمیدونم.

حالا اگه فرض رو بر این بگیریم که به مقصد برسه، تو اونو پیدا کنی، حال خوندنش رو داشته باشی... تصمیم دارم حرفای مهمی رو بهت بزنم که آینده تو عوض میکنه!

لازمه خودمو بهت که خودم باشی معرفی کنم؟ آخه رفیق تو همین الانم میدونی با کی طرفی!

ببین دخترجان مهم ترین خبری که میتونم بهت بدم اینه که تو تا این سن سالم و زنده ای! یعنی ممکن بود الان همه ی دوستات رو نامه به دست پیدا کنی در حالیکه برای خودت یه تیکه کاغذم نیومده باشه... و خب میدونی که اون خبر خوشایندی نیست •-• بنابرین انقد خوش شانس هستی که به این سن برسی.

نکته بعدی اینه که تو باید یه کارهایی رو کنی و یه کارهایی رو نکنی!(توروخدا؟ :/) فهمیدن این قضیه رو میسپارم دست خودت، چون به هر حال گوش نمیدی. فقط اینکه اون چند بسته کبریت رو حتما بسوزون این تنها شیطنت باحال بچگیته که بعدا نقل مجالس میشه و تو از شنیدنش کیف میکنی.... ای بابا چی دارم میگم، بچه چهار ساله که خوندن بلد نیست! تو الان نهایتش بتونی اسم خودتو بخونی. اصلا بذار بریم یکم جلوتر... نه نه اینجا اتفاق خیلی بدی افتاد، فقط در این مورد بهت بگم که خوب میشه. بذار بریم جلوتر.... آهاااااا اینجا همونجاست که باید بزنم روی دستت! با راحیل دوست نشو. نشو. نشو. نشو، فهمیدی؟! میدونم فکر میکنی خیلی دختر خوب و باحالیه و احتمالا دوست صمیمی تمام ادوار زندگیته؛ ولی نیست! حتی یه ذره هم شبیه چیزی که فکر میکنی نیست. تو همین الانم دوست صمیمیت رو پیدا کرده ای. فقط زمان میبره تا بفهمی کیه.

یه خبر خوب دیگه هم اینه که تو قراره آدم خیلی باحال و خفنی بشی [لبخند کجکی با عینک آفتابی]، میدونم چی اومد تو ذهنت... اره همون :d فقط به کسی نگو. دیگه عرض خاصی ندارم، ازت خیلی راضیم، همین روندی که اومدمو بیا. 

اصلا هم تصمیم ندارم هیجان زندگیتو کم کنم و اتفاقات رو برات بگم، این اندک چرندیاتم نوشتم که اگه احیانا به دستت رسید دلیلی بشه واسه لبخندت. 

و از اونجایی که من توام(!) میدونم از همینا بیشتر خوشت میاد تا اینکه بدونی در آینده چی پیش میاد. اون جمله که شنیدن این حرفا آینده تو عوض میکنه رو هم الکی گفتم. اگه عوض کنه که دیگه این نامه رو برات ننوشته بودم،اگه نوشته بودم پس عوض نشده بوده که... ولش کن یکم پیچیده اس ‌:|

کاریت ندارم دیگه...برو مشقاتو بنویس، انقدم نرو خونه مهسا که بازی کنین. بشین یکم درس بخون بلکه عادت بشه برات. 

(صلاح دیدی به اینم گوش نده عزیزم، بچه ها داشتن چپ چپ نگام میکردن مجبور شدم یه پند آموزنده هم زورکی جا بدم تو نامه م) 

هیچی دیگه همین... 

خیلی دوستت دارم عشقم! 

قلب های فراوان

محل نام و نام خانوادگی:

محل امضا:

تاریخ : پانزده مهرماه 98

۱۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۸ ، ۱۷:۰۰
Blue Moon

نشسته بود روی پله ها و گریه می‌کرد

-چی شده؟!؟! عزیزدلم چرا گریه می‌کنی؟

+آجی پاشو گذاشت روی دستم.

-دردت گرفتم؟

+نه، ترسیدم ناخنم بشکنه!!!

بعد دستاشو آورد بالا و جلوی چشمم گرفت و ادامه داد: ببین. گذاشتم بلند بشه که لاک بزنم.

من: 0_0

ایشون هنوز سه سالش هم نشده!!!

بشنویم داستان تعریف کردن این بزرگوار رو : 


لازم به ذکره که خدمتتون عرض کنم که داشت نقش مادر منو بازی می‌کرد و داستان تعریف میکرد تا بخوابم.

توضیحات بیشتر:

اونجا که میگه افتتار بعدش دست میزنه، در واقع میگه افتخار :))))

اونجاهم که معلوم نیست واقعا چی میگه، میگه میتونین چشاتونو ببندین(خطاب به من و خودش در نقش خودش! آخه هم داشت نقش مادرمونو ایفا میکرد هم نقش خودش که مثلا خواهرمه) 

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۲۰
Blue Moon