ماه آبی من

طرف از پشت تلفن می‌گه: "ازش بپرس ببین استرسِ چی رو داره؟"

سوال رو بلند ازش پرسیدم؛ روش رو برگردوند و گفت: "بگو هیچی."

تلفن رو که قطع کردم فقط دلم می‌خواست بغلش کنم و بگم نگران هیچی نباش، اگه بخوای برات قسم می‌خورم که حالش خوب میشه؛به فکر خودت هم باش. به منی فکر کن که از طرفی تو رو با این حال می‌بینم، و از طرفی اونو روی تخت بیمارستان.

ولی هیچ‌کدوم از این کارا و حرفا رو نکردم و نزدم.

فقط سعی کردم با مسخره‌بازی و حرفای بی‌ربط ذهنش رو یکم از مسائل پیش‌اومده دور کنم.

بعد توی ماشین از بغضی که داشت گلوم رو خفه می‌کرد نتونستم حرف بزنم و در جوابِ حرفاش یا سکوت می‌کردم یا یه اوهوم می‌گفتم.

بغض‌های توی گلو که کشنده نیست، هست؟

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۸ ، ۲۱:۲۵
Blue Moon

من:"صفای دلت را به رخ آسمان می‌کشم تا به زیبایی مهتابش ننازد!" 

اون:"زیباییِ رُخت را به رخ خورشید می‌کشم تا به زیباییِ انوارش ننازد!" 

من:"وجودِ دلت را به رخ آب می‌کشم تا به زلالی اش ننازد!

-طبع شعرم گل کرده^_^" 

اون:"طبع شعرت را به رخ حافظ می‌کشم تا به غزل هایش ننازد...!" 

:)

 

چیزهایی هستند که حس خوبشان هیچ‌وقت از میان نخواهد رفت؛ و این مکالمه، از آن خوب‌هایِ خوب‌هاست.

 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۸ ، ۱۵:۱۱
Blue Moon

خیلی بده اسم دوتا از دوستانت که از قضا همیشه هم‌زمان می بینی؛ وحیده و مهدیه باشه. بلااستثنا هر دفعه وحیده رو وحدیه و مهدیه رو مهیده صدا زدم!

همین الان هم موقع نوشتن دو سه بار چک کردم که درست نوشته باشم•_•

۱۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۸ ، ۲۱:۰۹
Blue Moon

آغاز همیشه برایم سخت‌ترین قسمت کار است؛ آن‌که همیشه مجبور باشم در تاریکی‌های ذهنم قدم بگذارم، خسته‌کننده و یا شاید، ناامیدکننده است. افکار پر‌یشانم حول محور نقطه‌ای، درون ذهنم می‌چرخد و می‌چرخد و می‌چرخد. توصیف ساده‌ی من از آن‌ها، یویوهای کوچکی است که هر چقدر هم دور شوند، در نهایت امر به جای اولشان بازمی‌گردند.

فکری خروشان می‌شود، قفسش را می‌شکند و از محدوده‌ی تاریک خود خارج می‌شود؛ وانگهی آنجا نوری هست، هوایی هست، آزادی هست. می‌توان با فراغ خاطر دست‌ها را گشود و به هر سمتی چرخید و رفت؛ مداری نیست، دایره و مرکزی هم نیست. وسعت فکری ای مهیاست تا از بعد زمانیت خارجت کند و آنقدر غرقت کند تا زمان و حتی مکان را به فراموشی بسپاری؛ اما... صبر کن! هنوز مغناطیس این مغز محصور، قوی‌تر است؛ جریان را به درون می‌کشد، به آنجا که تاریک است، هوایی نیست و حتی نوری هم نیست؛ تنها چیزی که به وفور یافت می‌شود سکوتِ بی‌پایانی است که از هر طرف، قابل شنیدن است.

فکرِ کوچک و بی‌پناهم خود را میانِ پتو مچاله می‌کند و لبه‌ی تاریک آن را تا بالاترین نقطه‌ ی وجودیش بالا می‌‌برد، تا از گزند سرما و سایه‌های سرزنش‌گر در اَمان باشد.اما این آخرِ حرف‌هایم نیست و این داستان همچنان ادامه خواهد داشت...‌

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۸ ، ۰۱:۰۲
Blue Moon

سلام. توضیحات این چالش رو تا الان حتما همتون فهمیدین پس دیگه من نمیگم. از اونجایی هم که بسیااااار بهم اصرار شد(!) که منم نامه بنویسم، نوشتم:

بسم الله الرحمن الرحیم

خب خب و اکنون منی که شروع به نوشتن نامه ای کردم که قرار نیست هیچوقت به مقصدش که گذشته باشه برسه. ولی از اونجایی که 99 درصد اوقات خلاف حرفای من ثابت شده باید طی همین چند روزه منتظر رسیدن خبر کشف راه برگشت به گذشته، ان هم به صورت تضمینی و بدون بازگشت باشیم! شایدم با بازگشت...نمیدونم.

حالا اگه فرض رو بر این بگیریم که به مقصد برسه، تو اونو پیدا کنی، حال خوندنش رو داشته باشی... تصمیم دارم حرفای مهمی رو بهت بزنم که آینده تو عوض میکنه!

لازمه خودمو بهت که خودم باشی معرفی کنم؟ آخه رفیق تو همین الانم میدونی با کی طرفی!

ببین دخترجان مهم ترین خبری که میتونم بهت بدم اینه که تو تا این سن سالم و زنده ای! یعنی ممکن بود الان همه ی دوستات رو نامه به دست پیدا کنی در حالیکه برای خودت یه تیکه کاغذم نیومده باشه... و خب میدونی که اون خبر خوشایندی نیست •-• بنابرین انقد خوش شانس هستی که به این سن برسی.

نکته بعدی اینه که تو باید یه کارهایی رو کنی و یه کارهایی رو نکنی!(توروخدا؟ :/) فهمیدن این قضیه رو میسپارم دست خودت، چون به هر حال گوش نمیدی. فقط اینکه اون چند بسته کبریت رو حتما بسوزون این تنها شیطنت باحال بچگیته که بعدا نقل مجالس میشه و تو از شنیدنش کیف میکنی.... ای بابا چی دارم میگم، بچه چهار ساله که خوندن بلد نیست! تو الان نهایتش بتونی اسم خودتو بخونی. اصلا بذار بریم یکم جلوتر... نه نه اینجا اتفاق خیلی بدی افتاد، فقط در این مورد بهت بگم که خوب میشه. بذار بریم جلوتر.... آهاااااا اینجا همونجاست که باید بزنم روی دستت! با راحیل دوست نشو. نشو. نشو. نشو، فهمیدی؟! میدونم فکر میکنی خیلی دختر خوب و باحالیه و احتمالا دوست صمیمی تمام ادوار زندگیته؛ ولی نیست! حتی یه ذره هم شبیه چیزی که فکر میکنی نیست. تو همین الانم دوست صمیمیت رو پیدا کرده ای. فقط زمان میبره تا بفهمی کیه.

یه خبر خوب دیگه هم اینه که تو قراره آدم خیلی باحال و خفنی بشی [لبخند کجکی با عینک آفتابی]، میدونم چی اومد تو ذهنت... اره همون :d فقط به کسی نگو. دیگه عرض خاصی ندارم، ازت خیلی راضیم، همین روندی که اومدمو بیا. 

اصلا هم تصمیم ندارم هیجان زندگیتو کم کنم و اتفاقات رو برات بگم، این اندک چرندیاتم نوشتم که اگه احیانا به دستت رسید دلیلی بشه واسه لبخندت. 

و از اونجایی که من توام(!) میدونم از همینا بیشتر خوشت میاد تا اینکه بدونی در آینده چی پیش میاد. اون جمله که شنیدن این حرفا آینده تو عوض میکنه رو هم الکی گفتم. اگه عوض کنه که دیگه این نامه رو برات ننوشته بودم،اگه نوشته بودم پس عوض نشده بوده که... ولش کن یکم پیچیده اس ‌:|

کاریت ندارم دیگه...برو مشقاتو بنویس، انقدم نرو خونه مهسا که بازی کنین. بشین یکم درس بخون بلکه عادت بشه برات. 

(صلاح دیدی به اینم گوش نده عزیزم، بچه ها داشتن چپ چپ نگام میکردن مجبور شدم یه پند آموزنده هم زورکی جا بدم تو نامه م) 

هیچی دیگه همین... 

خیلی دوستت دارم عشقم! 

قلب های فراوان

محل نام و نام خانوادگی:

محل امضا:

تاریخ : پانزده مهرماه 98

۱۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۸ ، ۱۷:۰۰
Blue Moon

نشسته بود روی پله ها و گریه می‌کرد

-چی شده؟!؟! عزیزدلم چرا گریه می‌کنی؟

+آجی پاشو گذاشت روی دستم.

-دردت گرفتم؟

+نه، ترسیدم ناخنم بشکنه!!!

بعد دستاشو آورد بالا و جلوی چشمم گرفت و ادامه داد: ببین. گذاشتم بلند بشه که لاک بزنم.

من: 0_0

ایشون هنوز سه سالش هم نشده!!!

بشنویم داستان تعریف کردن این بزرگوار رو : 


لازم به ذکره که خدمتتون عرض کنم که داشت نقش مادر منو بازی می‌کرد و داستان تعریف میکرد تا بخوابم.

توضیحات بیشتر:

اونجا که میگه افتتار بعدش دست میزنه، در واقع میگه افتخار :))))

اونجاهم که معلوم نیست واقعا چی میگه، میگه میتونین چشاتونو ببندین(خطاب به من و خودش در نقش خودش! آخه هم داشت نقش مادرمونو ایفا میکرد هم نقش خودش که مثلا خواهرمه) 

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۲۰
Blue Moon

کاش یه نفر مینشست جفتم من براش تعریف کنم، اون بنویسه...

 

 

+به یک فرد دستْ دارِ با حوصله نیازمندیم!

۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۳۸
Blue Moon

اول خدا رو شکر می‌کنم. بابت خیلی چیزها ولی اینبار به خاطر توفیق دیدن دوباره ی محرم.

پارسال شب عاشورا بعد از اینکه از مراسم مسجد به خونه برمیگشتیم، توی ماشین یهو بغضم گرفت، از اینکه انقدر زود ده روزش گذشت. از اینکه همه چی به حالت قبل برمیگشت. من عاشق فضای محرمم، نه به خاطر غم،بلکه انگار آدما تغییر میکنن. با گذشت تر میشن، مهربون تر، با معرفت تر...

مردم یک رنگ میشن. هیئتی و غیرهیئتی رو امام حسین کنار هم میاره، روی یک سفره میشینن.

من عاشق نشستن روی صندلی های پلاستیکی مسجدم... وقتی صدای دمام و سنج و دهل میاد و صدای زنجیر ها، صدای نوحه خوندن سوزناک دایی م و یاحسین گفتن زنجیر زن ها و مادرم که زیر لب میون گریه با عجز تکرار میکنه... یاحسین ، وقتی که نگاهم دوخته میشه به پرچم های نصب شده روی میله ها و چرخیدنشون میون باد. عاشق سینه زنی آخر مراسم شب عاشورام. وقتی هیچکس دلش نمیخواد مراسم تموم شه.

عاشق قیمه های نذری ام که هیچکس هیچ موقع سال نمیتونه همچین قیمه ای بپزه مگر اینکه به اسم حسین (ع) باشه. نون پنیر سبزی های شب هفتم که موقع درست کردن هر کدومشون ذکری میگفتیم.

 امسال محرم برام فرق داره...

من پارسال حرمو دیدم. کربلا رو دیدم. چشمم به ضریح خورده. هنوز روضه شروع نشده اشکم میریزه. توی نگاهم فقط و فقط تصویر گنبده، با همه ی چراغ های سرخ بین الحرمین.

قبل تر ها وقتی برام از کربلا میگفتن درکی نداشتم از شنیدن اینکه" هر کس رفته بی قرار تره" . اما حالا تک تک سلول هام اینو میفهمن که خدای من چقدر دلم کربلا میخواد. من تشنه ای هستم که آب دریا خورده.

نمیدونم که امسال قسمتم میشه یا... دعا کنید که بشه.

ولی شباهت محرم امسال با پارسال اینه که به همون سرعت داره میگذره و به چشم به هم زدنی، به شب هشتم رسیدیم.

عزاداری هاتون قبول باشه♡

‌+عنوان مصرعی ست از شعر محشتم

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۸ ، ۱۵:۰۸
Blue Moon

زنده ایم اما زندگی هم می‌کنیم؟ این" زندگی " را از آن جهت بخوانید که شبیه کلمه ی بچگی باشد، که از بچه می‌آید. زندگی هم از زنده می آید.شاید از نظر شما فرقی نداشته باشد ولی من احساس می‌کنم اینطور، نوع نگاه به آن فرق می‌کند.

اگر زندگی نمی کنیم، اصلا زنده ایم؟! 

شهید مطهری موجود زنده را اینطور تعریف کرده اند:

[هر موجود زنده خاصیتش این است که رشد میکند؛ تکامل پیدا می کند، متوقف نیست، سر جای خودش نایستاده است]

هر وقت توقف کردیم به زنده بودنمان شک کنیم. 

۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۸ ، ۱۲:۲۴
Blue Moon

- خودتم انگاری خیلی وقته که نیستی...

 

+ هیچ جوره نمیتونم بنویسم. انگار مغزم منجمد شده، دستم خشک شده... یه جوریه همه چیز! 

 

- چرا همین چیزی که برام نوشتی رو نمی‌نویسی؟

این خودش یک پُسته. 

واسه نوشتن دنبال دلیل نباش، وقتی کلمه توی ذهنت وجود داره، یعنی چیزی برای گفتن توی ذهنت داری! امتحانش کن.

میدونم احتمالا باید جور دیگه ای اینو پست میکردم ولی ترجیح دادم یادم بمونه چطور خیلی ساده نگاهم رو تغییر دادید :)

سپاسگزارم ❀

 

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۸ ، ۰۲:۱۴
Blue Moon