مدتها بود که درگیرِ رنج و بیماریِ موضعی شدهبود. به تدریج؛ موضع به موضع، فراگیرِ کلِ وجودیاش شد. میدیدم که چطور اعضا و جوارحش، یکییکی از کار میافتد و کاری از من ساخته نیست.
حرکاتش کُند شد؛ صدایش خشدار؛ رنگش بیفروغ و حافظهاش به ضعفِ شدیدی مبتلا!
و در نهایت، دو شب پیش؛ که اتفاقا سوزِ سردی هم میوزید؛ او در میان دستانم جان داد.
ما زمان زیادی را باهم گذراندیم؛ خاطرات زیادی را باهم ساختیم.
اما او رفت و من ماندم؛
من ماندم و دیگری نیامد؛
او رفت و من توانِ آوردنِ دیگری را ندارم!
لحظهای که جان داد و چشمانش را دیگر نگشود و دهانش نیمهباز ماندهبود؛ چنان شوکه شدم که از میان دستانم رها شد و کنارم بر زمین افتاد.پس از لحظاتی، غصه خوردم؛ دست و پای یخزدهام را به زیرِ پتو کشیدم و درست مثل هر زمانِ دیگری که افسرده بودم؛ چون طفلی، خود را مچاله کردم.
گوشی قشنگم، از تو بابت تمامیِ خدماتی که در این چند سال، بی هیچ چشمداشتی بر من عرضه کردی؛ ممنونم. باشد که در آن دنیا، روحت از آرامش بیشتری بهرهمند شود.
مرا ببخش؛ بابت تمامی آن پرت کردنهایت از فاصلهی دور، به سمت بالشتم(!)؛ بابت دعوا کردنت در زمان بیماری و بابت آن روز افتادن اتفاقیات از دستم، روی سنگفرشهای سرد و سختِ خیابان، که منجر به آسیب دیدن گوشهی قابت شد.
ممنونم برای دوربینِ خوبت که آن همه لحظات ناب را با تو شکار کردم و به تاریخچهی خاطراتم افزودم.
و میدانم که تو از من بابتِ آن برچسبهایِ طلاییرنگِ براقِ پشتِ قابت، که تو را دَه برابر خاصتر از چیزی که آرزوی بودنش را داشتی کرد؛ تشکر میکنی. که خب قابلی نداشت و من آن را به خاطر خودم کردم، نه تو:/
دیگر هیچ، چه میتوان گفت در فراغت؟ فقط بدان که لاشهی بیمصرفت (بیادب:/) را نگه خواهم داشت؛ تا هر زمان که ممکن بود.