کاش یه نفر مینشست جفتم من براش تعریف کنم، اون بنویسه...
+به یک فرد دستْ دارِ با حوصله نیازمندیم!
کاش یه نفر مینشست جفتم من براش تعریف کنم، اون بنویسه...
+به یک فرد دستْ دارِ با حوصله نیازمندیم!
اول خدا رو شکر میکنم. بابت خیلی چیزها ولی اینبار به خاطر توفیق دیدن دوباره ی محرم.
پارسال شب عاشورا بعد از اینکه از مراسم مسجد به خونه برمیگشتیم، توی ماشین یهو بغضم گرفت، از اینکه انقدر زود ده روزش گذشت. از اینکه همه چی به حالت قبل برمیگشت. من عاشق فضای محرمم، نه به خاطر غم،بلکه انگار آدما تغییر میکنن. با گذشت تر میشن، مهربون تر، با معرفت تر...
مردم یک رنگ میشن. هیئتی و غیرهیئتی رو امام حسین کنار هم میاره، روی یک سفره میشینن.
من عاشق نشستن روی صندلی های پلاستیکی مسجدم... وقتی صدای دمام و سنج و دهل میاد و صدای زنجیر ها، صدای نوحه خوندن سوزناک دایی م و یاحسین گفتن زنجیر زن ها و مادرم که زیر لب میون گریه با عجز تکرار میکنه... یاحسین ، وقتی که نگاهم دوخته میشه به پرچم های نصب شده روی میله ها و چرخیدنشون میون باد. عاشق سینه زنی آخر مراسم شب عاشورام. وقتی هیچکس دلش نمیخواد مراسم تموم شه.
عاشق قیمه های نذری ام که هیچکس هیچ موقع سال نمیتونه همچین قیمه ای بپزه مگر اینکه به اسم حسین (ع) باشه. نون پنیر سبزی های شب هفتم که موقع درست کردن هر کدومشون ذکری میگفتیم.
امسال محرم برام فرق داره...
من پارسال حرمو دیدم. کربلا رو دیدم. چشمم به ضریح خورده. هنوز روضه شروع نشده اشکم میریزه. توی نگاهم فقط و فقط تصویر گنبده، با همه ی چراغ های سرخ بین الحرمین.
قبل تر ها وقتی برام از کربلا میگفتن درکی نداشتم از شنیدن اینکه" هر کس رفته بی قرار تره" . اما حالا تک تک سلول هام اینو میفهمن که خدای من چقدر دلم کربلا میخواد. من تشنه ای هستم که آب دریا خورده.
نمیدونم که امسال قسمتم میشه یا... دعا کنید که بشه.
ولی شباهت محرم امسال با پارسال اینه که به همون سرعت داره میگذره و به چشم به هم زدنی، به شب هشتم رسیدیم.
عزاداری هاتون قبول باشه♡
+عنوان مصرعی ست از شعر محشتم
زنده ایم اما زندگی هم میکنیم؟ این" زندگی " را از آن جهت بخوانید که شبیه کلمه ی بچگی باشد، که از بچه میآید. زندگی هم از زنده می آید.شاید از نظر شما فرقی نداشته باشد ولی من احساس میکنم اینطور، نوع نگاه به آن فرق میکند.
اگر زندگی نمی کنیم، اصلا زنده ایم؟!
شهید مطهری موجود زنده را اینطور تعریف کرده اند:
[هر موجود زنده خاصیتش این است که رشد میکند؛ تکامل پیدا می کند، متوقف نیست، سر جای خودش نایستاده است]
هر وقت توقف کردیم به زنده بودنمان شک کنیم.
- خودتم انگاری خیلی وقته که نیستی...
+ هیچ جوره نمیتونم بنویسم. انگار مغزم منجمد شده، دستم خشک شده... یه جوریه همه چیز!
- چرا همین چیزی که برام نوشتی رو نمینویسی؟
این خودش یک پُسته.
واسه نوشتن دنبال دلیل نباش، وقتی کلمه توی ذهنت وجود داره، یعنی چیزی برای گفتن توی ذهنت داری! امتحانش کن.
میدونم احتمالا باید جور دیگه ای اینو پست میکردم ولی ترجیح دادم یادم بمونه چطور خیلی ساده نگاهم رو تغییر دادید :)
سپاسگزارم ❀
طبق معمول این مدت رفته بودیم خونه مامان بزرگم. بعد از شام نشسته بودم پیش مامانبزرگم و داشتیم صحبت میکردیم که دختر دایی و پسر داییم اومدن نشستن جفتم.
پسرداییم گفت: آجی ببین این جمله که میگم درسته؟
و چهارتا کلمه ی انگلیسی رو با تلفظ درست و غلط پشت سر هم ردیف کرد.
از حق نخوایم بگذریم باید گفت خوب بود تقریبا، هرچند که جمله ش نه فعل داشت، نه گرامر درست و نه اون معنی ای که براش در نظر داشت. به هرحال که ذوقش رو کور نکردم و بعد از تشویقش بهش گفتم باید حتما به جمله هاش فعل اضافه کنه.
تا اومد بپرسه که چه فعلی و چجوری، دخترداییم شروع کردن به پرسیدن چندتا معنی کلمه.
بعد از اون داشتم دو سه تا نکته ی خیلی کوچیک از زبان مثل نحوه ی جمع کردن کلمات و تلفظ اون s جمع رو براشون شرح میدادم. زنداییم، مادر پسرداییم، که ظاهرا صدای مارو شنیده بود، اومد این اتاق و باخنده گفت: خداییش چرا زبان آموزش نمیدی؟ چندتا شاگرد این سنی بگیر و بهشون یاد بده.
اون یکی زنداییم که مادر دخترداییم باشه هم بلافاصله گفت: آره، این دوتاهم اولین شاگردات باشن.
من زدم به در خنده و مسخره بازی و اونا هم ادامه میدادن. بهشون میگفتم چقد میدین بهشون انگلیسی یاد بدم اونام میگفتن چقد میخوای؟ من جواب میدادم هرچی بیشتر بدین با کیفیت بهتری بهشون یاد میدم:ddd
بعد که دم در بودیم دو تا شاگردم(!) اومدن و مثل پاندای کونگفو کار نسبت به استاد شیفو، به من ادای احترام میکردن! :d
و بعدم "گودبای، گودبای" کنان برگشتیم خونه.
ولی این فکر که واقعا چندتا شاگرد بگیرم داشت مخمو میخورد. آخرشم بیخیال شدم.
راستی بلاگرهای عزیز یه چند روز فرصت نداشتم بیام اینجا و حالا با کلی ستاره روشن مواجه شدم،قول میدم تک تک شونو میخونم
روزبخیر
وقتی یکی ناراحتم میکنه فکر میکنید اونی که میره عذرخواهی کنه کیه؟
من!
خیلی ببخشید که دلمو شکستی، معذرت میخوام که ناراحت شدم :| اصلا سپاس به خاطر هرچه که کردی!
بعد جالب اونجاست که طرف جوری با غرور و چشم نازک شده برخورد میکنه که انگار اگه میخواد ببخشه همش از سر لطف و کرمشه و خیلی بزرگواره که میخواد جوابمو بده:/
خدایا شعورمونو بالا ببر
آمین یا رب العالمین
بودن توی یه اتاق متوسط رو به بزرگ با حدود 32 عدد بچه ی شیطون خوش میگذره یا نوعی شکنجه س؟
امروز منی که خاله نمیشم خاله ی همون سی و دوتا وروجک بلا بودم :d فقط دقت داشته باشید چه خاله ی خل و چلی رو گذاشته بودن مراقب اونا باشه.
یه جا من که خودمو روی صندلی های کوچیک بچه ها جا کرده بودم و داشتم به دختری که تازه اومده بود داخل نقاشی میدادم تا رنگ بزنه، یه دختر دیگه اومده بود پشت میزم و مدام یه جمله میگفت که به معنای واقعی یه کلمه شم نفهمیدم.
گفتمش:چی؟؟؟ تغذیه میخوای خاله؟
یه لحظه مات شد و گفت: "نهههه" و دوباره جمله شو گفت
با عجز نگاهش کردم و گفتم: به جان خودم نمیفهمم چی میگی آخه خاله جان! جایزه میخوای؟
-نههههه. بعد پاشو کوبوند زمین و حالت گریه گرفت.
زدم تو پیشونیم و چپ چپ نگاش کردم که نتونست خودشو بگیره و زد زیر خنده.
خلاصه که آخرش با حدس چندین و چند جمله فهمیدم بچه میخواسته بره دستشویی:/
یه جای دیگه هم بهشون کیک دادیم. منم که جوگیر اصلا حواسم نبود کجاییم یهو بلند گفتم همه کیک دارن؟ فکر کنید سی و دو نفر فنچ فسقلی با صدای جیغ جیغو داد زدن بَلهههه! منم فقط چشام اندازه توپِ... نمیدونم کودوم توپ بزرگتره؟ شد و به دوستم که مثل میت نگام کرد با نیش باز نگاه کردم و شونه مو انداختم بالا.
وسطای خوردنشون بود که یکی از بچه ها گفت بهش آب بدیم. لیوان آب از دست دوستم که به دستش رسید بغلیش گفت منم آب میخوام. برای اونم آب آورد. دوباره بعدی...
یه کلام گفتم کی آب میخواد؟ مثل جوجه ها صدای مَن مَنشون یکی یکی بلند شد و هرکدوم دو سه بار یه مَنی گفتن. آخه یکی نبود بگه مجبوری میپرسی؟
یکی از پسر بچه ها هم اومد ازم پرسید:خاله میگم حلزون چه رنگه؟
من: صورتی، بنفش( :/ چی داری میگی بلو؟ ). بستگی به خودت داره خاله جان. تو دوست داری چه رنگ باشه؟
پسره با خوشحالی گفت: زرد
که البته بعدا وقتی نقاشیشو آورد نشونم داد دیدم آبی زده! •_• وات اور
یه بچه ای هم بود خیلی کمرو بود. هی زیر گوش من میگفت میخواد با اون خونه سازی ها بازی کنه. بهش میگفتم خب برو بازی کن. ولی نمیرفت. بلند شدم باش رفتم و نشوندمش پای خونه سازی ها و برگشتم پشت میزم و روی همون صندلی کودکم که خدمتتون عرض کردم نشستم که یهو دیدم یا بسم الله وایساده روبه روم:ddddd
و کلا دم بنده شده بودن ایشون. تا آخرش که اندکی با یکی از بچه ها سرگرم شد.
تجربه ی خیلی باحالی بود.
جواب من به سوال اول پست: خوش میگذرهههههه
دیشب از دستش خیلی دلگیر شدم و بدون اینکه چیز دیگه ای بگم رفتم تو اتاق و هدفون رو تو گوشم گذاشتم. یه آهنگ... دو آهنگ... دیدم فایده نداره. رفتم سراغ عکس های گالریم که دو سه ساعت قبل از روی عکس های بچگیمون عکس گرفته بودم. نگاهشون میکردم و به این فکر کردم که واقعا کجا رو اشتباه کردم ولی به نتیجه نرسیدم. میدونید اگه وقتی دید ناراحت شدم و دارم میرم حتی یه جمله ی مسخره میگفت ناراحتیم میپرید و میرفت ولی نگفت.
شانس آهنگ افتاد رو آهنگی که... هیچی ،توضیحی نداره. به هر حال که فکرها توی سرم رژه میرفت و اون میخوند
No body's gonna love you....
میزدم عکس بعدی و خاطره های دیگه
No body's gonna hold your hand...
عکس بعدی از من و خودش بود تو تولد چهار سالگیم
No body's gonna feel your pain...
دیدم بدجوری حالم گرفت.
اصلا نمیدونم از کی انقدر لوس و ننر شدم.
خاموشش کردم و خاموش شدم.
حالم اونقدرا هم بد نبود که چنین خوابی ببینم ولی دیدم. رگمو زده بودم و دستم پر خون بود. بعد جالبیش اینه آخرش با یه چسب زخم نجات پیدا کردم! :/
صبحش بابام آلبالو خریده بود و من نشستم شاخه هاشونو جدا کردم. یهو که چشمم به دستم افتادم دیدم تا بالاتر از مچم از آلبالو ها قرمز شده و صحنه ی اون خوابم هی میومد جلوی چشمم. کلا بهتون بگم که روزم به گند کشیده شد. بعد با اون اوضاع قاراشمیشم، تولد هم دعوت بودم :)
اوشونم دوبار دو تا جمله گفت که حالت مسخره کردنم رو داشت و میخواست یعنی بخندم ولی من اصلا جواب ندادم. اونم ظاهرا که براش مهم نیست.
هعییییی خدایاشکرت
ولی تولد خیلی خوش گذشت. سه تا بادکنک هلیومی خریده بود که آخر تولد نشستیم گره شونو باز کردیم و گازش رو فرو بردیم تو حلقمون و انقد خندیدیم که دل درد گرفتم. من، "من یه پرندم" رو میخوندم و تازه متولد شده "دخت بندری" رو میخوند :d
صدام شبیه زندانیا شده بود. خودِ خود اون صحنه ی عصر یخبندان بود که توی اون دره ی نمیدونم چی گیر کرده بودن.
:)))
اگه یه دختر رو تو خیابون با یه پسر دیدیم حتما دوست پسرشه، هیچ فرضیه دیگه ای موجود نیست.
اگه یکی پولداره حتما سر مردم کلاه گذاشته و پولشونو بالاکشیده.
اگه یکی رو پیشونیش اخم نشسته، حتما آدم بداخلاق و چندشیه.
اگه کسی به فقرا پول نمیده حتما خسیسه و از خدا نمیترسه.
اونی که سر به زیره حتما ریاکاره...
مگه نه؟
چی؟؟؟؟؟ موافق نیستید؟!!
یعنی چی آخه... درکتون نمیکنم.
هر روز بار ها و بار ها مردم رو از زیر تیغ "قضاوت" های اشتباهی که توی مغزتون میچرخه رد میکنید و حالا با این جملات مخالفین؟!
با آبروی چند نفر صرفا به خاطر چیزی که دیدید یا شنیدید بازی کردید؟
ذهنیت اطرافیان رو نسبت به چند نفر بد کردید؟
هر وقت که خواستید حتی توی تفکراتتون یه نفر رو به چالش بکشید این رو به یاد بیارید که شما همه ی زوایای زندگیش رو ندیدید، جای اون زندگی نکردید، اتفاقاتی که براش افتاده رو از سر نگذروندید.
نمیدونید چه روزی رو گذرونده، چه کارهایی کرده. فقط چیزی رو میبینید که شاید بر حسب اتفاق نشون داده میشه.
چقدر باید از قضاوت نوشته بشه تا به خودمون بیایم؟
چقدر باید بی عمل، فقط حرف زد و نوشت؟
پیامبر (ص) یه جا فرموده بودند که اگه کسی بین بقیه به قضاوت میشینه باید به کارا و رفتار و نشست و برخاست خودش هم با همون دیده نگاه کنه.
شاید ناخودآگاه منم خیلی این کار زشت رو کرده باشم. ولی قول میدم روی حرفایی که در مورد بقیه میزنم بیشتر فکر کنم، تا جای ممکن بیشتر از کسی که درموردش حرف زده میشه دفاع کنم و همیشه مثبت نگر باشم.
(این نوشته نه از زبان من به شما بلکه از زبان نوشته است به ما)
من: عههههه خوندینشون؟؟ خیلی خیلی خیلی ممنون
اون: آره، ممنون از چی؟
من: از اینکه خوندین دیگه!برای اونی که نوشته هیچی با ارزش تر از این نیست که کسی بخونتشون!
[چه قیافه ی نویسنده ها رو گرفته بودم :ddd]