ماه آبی من

۱۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

توی خونه برای خودم چالش شنا (پوش آپ) راه انداختم.

وقتایی که باشگاه میرفتم ست های متفاوتی میزدیم مثلا یه بار هشت تا میزدیم میرفتیم یه حرکت دیگه بعد برمیگشتیم هفت تا شنا بعد شیش تا و همینطور تا به یکی می‌رسیدیم ولی خب دیگه جونمون در میومد-_- ینی اون آخری رو دیگه خدا میکشوندمون بالا...

بعد حالا که نمیرم کلا ضعیف شدم طوری که به زور شاید یه دونه میتونستم بزنم.

 به همین دلیل به فکر افتادم که یه فکری به حال خودم کنم و امرووووز تونستم پونزده تا پشت سرهم بزنم

آفرین بلومون، آفرین

بهت افتخار میکنم<3

*توصیه من به شما جوانان این است که از این چالش ها برای خودتون بذارید، اولش سخته ولی وقتی روند پیشرفت رو میبینید واقعا لذت میبرید*

-میرم برای صدتا و بیشترترتر

این پست رو گذاشتم تا لذتی که بردم رو فراموش نکنم و انگیزه ای باشه برای پیشرفتم

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۸ ، ۲۰:۲۵
Blue Moon

گاهی از این ناراحت میشم که در مورد چیزایی که باید ناراحت بشم؛ ناراحت نمیشم! 

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۸ ، ۲۰:۳۶
Blue Moon

حشوماهی درست کرده بود و خورشت مرغ! من یه ذره از حشو رو با مقداری مرغ و برنج کشیدم تو بشقابم. آخرای غذام بود که یه قاشق حشو و برنج گذاشتم تو دهنم و یه سفتی ای رو حس کردم. تو ذهنم یه ثانیه اومد که شاید ته دیگ باشه بعد خودش جواب خودشو داد و گفت نه! توی برنجی که کشیدی ته دیگ نبود. بنابراین جسم سفت رو دراوردم و دیدم سنگه. گذاشتمش کنار بشقابم و حرفی نزدم. مامانم که کنارم نشسته بود گفت چی بود؟ برش داشتم و اومدم بگم سنگ... که زبونم قفل کرد و چشام چهارتا شد!!!!

باور میکنید اگه بگم حلزون بود؟؟؟

دیگه از حالم نگم براتون، نگممم! 

مامانم گفت چیزی به روش نیارم که ناراحت نشه، منم گوش دادم. ولی خب بچه ها همه فهمیده بودن کلی ادای حالت تهوع و مسخره بازی دراوردن و از هر کی رد میشد میپرسیدن حشو خوردی؟ و شروع میکردیم به خندیدن. آخرش دیگه بهشون گفتم تموم کنید این بازی کثیفو. خلاصه که اینجوریا بود! 

۲۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۸ ، ۰۱:۴۸
Blue Moon

در و دیوارای دبیرستانمون پر بود از اسم دختر و پسرایی که خودشونو باهم شیپ کرده بودن، مریم و امیر، ستاره و فرید، بوق و بوق، فلان و بهمان. 

ولی روی میز من نوشته شده بود سحر و حافظ!

:))))

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۰۳
Blue Moon

—امروز تحول عظیمی در من ایجاد شد. حس کردم خیلی خودمو گم کردم، غرق شدم توی فضای مجازی. نیاز دارم خودمو پیدا کنم و یه سری خصلت های از دست رفته م رو دوباره پرورش بدم. میخوام آدم دو سال پیشم بشم. از اینی که هستم خیلی خیلی بدم میاد. خلاصه که واتس اپ و گرام هارو حذف کردم. استاتوسم زده بودم که اگه امری بود تماس بگیرید یا اس ام اس بدین. بعد که ریمو کردم مثه فیلما یهو این اومد تو ذهنم که نشستم بین چهار پنج تا تلفن که هی تند تند زنگ میخورن :d که با واقعیت، جهانی تفاوت داشت. 

شاید سخت باشه اینجوری زندگی کردن که تنها ارتباط من با اینترنت یه کروم باشه که به خودم قول دادم باهاش نرم اینستاگرام. ولی میخوام که بتونم، یه اراده ی بزرگی رو تو خودم میبینم که هیچوقت ندیده بودم. 

 

—مامان بزرگم هنوز بهتر نشده، جای شکستگی هاش ورم کرده و نمیتونه آتل رو ببنده. مامانم هر روز میره پیشش بهش سر میزنه. بقیه ی فامیل هم هر روز اونجان. منم میخواستم برم ولی چون بابام میمونه خونه نمیخوام تنهاش بذارم واسه همین بعضی شبا فقط میریم یه سری میزنیم. 

 

—از کی اینا که وسط ست های والیبال میومدن زمین رو تی می‌کشیدن دیگه نمیان؟؟ :/ من خیلی خوشم میومد که شیش تاشون باهم منظم حرکت میکردن!

 

—چقد یهویی اینجا عوض شد!!!!!! خنده

 

 

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۸ ، ۲۳:۱۲
Blue Moon

دعا کنید برای مامان بزرگم

۸ نظر موافقین ۸ مخالفین ۱ ۱۶ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۱۲
Blue Moon

 

اون: زشت نیست به سربازاشون میگفتن نازی؟

من :چرا، یکم لوسه:/

اون:منم از این به بعد به سربازامون میگم گوگولی! 

۲۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۸ ، ۱۷:۵۳
Blue Moon

با این حجم از دلتنگی چه کنم... 

۱۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۸ ، ۲۳:۱۹
Blue Moon

چطور میشه که به یه جایی میرسن که راحت جون یه نفر رو میگیرن و راحت تر از اون به این کارشون اعتراف میکنن؟؟

چه اتفاقی باید برای روحی که انقدر پاک آفریده شده بیفته که انقدر سیاه و خبیث بشه؟

یاد بچگی هام افتادم. به روزی که برای اولین بار یه موجود زنده رو کشتم!

همه ی خانواده برای نهار توی حیاط پیک نیک راه انداخته بودیم و چون فصل بهار بود حشره ها زیاد شده بودن. من نشسته بودم و مگسی که مدام ویز ویز میکرد و تو سر و کله مون میچرخید رو با چشم دنبال میکردم تا اینکه توی یه لحظه نشست روی زمین و منم با مگس کش زدم روش... و تمام!

به محض اینکه دیدم دیگه مرده و بلند نمیشه زدم زیر گریه. انقدر دلم به حالش سوخته بود که نمیتونستم اشکامو کنترل کنم. همش با خودم میگفتم چه کار بدی... حتما خدا نمیبخشتم. (الانم در این مورد مطمئن نیستم) 

یا اینکه یاد بچگی های پسرداییم افتادم. شاید سه سالش بود. یه دونه از این مورچه بزرگا رو از روی زمین برداشته بود و دو نصفش کرده بود. بعد به مامانش گفت بیا بهش چسب بزن دوباره خوب بشه!

و وقتی فهمیده اینجوری دیگه زنده نمیشه شروع کرده گریه کردن...

نه اینکه بخوام بگم قاتل میشیم و فلان، نه، میخوام بگم حتما اونی که قتل کرده هم توی بچگی روحیه ای به همین لطافت داشته.

فقط... خدا عاقبتمون رو به خیر کنه! 

۱۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱ ۰۹ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۳۳
Blue Moon


یه فامیلی داریم اسمش رمضان کریمیه•_•

مرسی انتخاب اسم:))))                                   


۱۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۲۲
Blue Moon