در فضایی خلا مانند معلق در هوا بودم و سرگیجه وحشتناکی داشتم که یحتمل به خاطر چرخش های ناخواسته و بی هدفم بود. همه جا تاریک بود و هیچ صدایی هم به گوش نمیرسید.
دست هایی به سمتم آمد و شونه هایم را گرفت و در صحنه ی بعد از آب بیرون کشیده شدم. چنان نفس عمیقی کشیدم که وسط دم عمیقم احتیاج به دم دیگری پیدا کردم و در نهایت هم به سرفه افتادم.
او مرا به کنار آب، جایی که امن بود، کشید و رهایم کرد. چشم باز کردم و لبخندش را دیدم.
صحنه ی بعد باز در همان فضایی که در ابتدا گفتم بودیم. برخلاف بار قبل این دفعه با تعادل نسبتا خوبی، صاف، معلق ایستاده بودم و دست هایم را باز نگه داشته بودم. او روبه رویم روی صندلی ای که انگار روی سطحی نامرئی قرار گرفته بود نشسته بود. دستش را به سمتم دراز کرد و من ترسان از اینکه حرکت دادن دستم مبادا تعادلم را به هم زند، آهسته دستم را در دستش گذاشتم.
در صحنه ی بعد من هم روی صندلی ای مثل او اما کمی کوچک تر نشسته بودم. و فرد دیگری در مقابلمان در حال چرخیدن به دور خود بود. درست مثل حالتی که من در ابتدا داشتم. او به سمتم برگشت و باز لبخندی زد و همزمان یک دستمان رو به سوی فرد سوم کشیدیم.
این اولین باریه که خوابم رو با جزئیات به یاد دارم.
احتمالا این فضانوردی به خاطر عکس هایی که دیشب دیدم باشه:/
#توهم