ماه آبی من

—اصلا عاقلانه رفتار نمیکنم، یا بهتره به زبان ساده تر بگم دیوونه ام!

کارایی که میکنم، همش برای بعد مرگمه.

دارم خاطرات خوب جا میذارم برای وقتایی که نیستم.

دلم به خنده هایی خوشه که حاصل مسخره بازیامه.

دفترخاطراتم رو جوری نوشتم و آماده کردم که بعد مردنم و خوندنش توسط بقیه یه جور خفنی نشون داده بشم. حقایقی رو نوشتم که هیچوقت نتونستم بهشون بگم. حتما دلشون برام میسوزه و از اینکه دیگه نیستم تا خیلی چیزا جبران بشه حسرت میخورن ولی باز خودم دلداریشون دادم و گفتم حسرت چیزی رو نخورن چون من خوشحال و خوشبخت بودم.

شایدم اصلا دفترم خونده نشه، خاطره های بودنم مرور نشه، شاید اصلا لحظه های خوبی که براشون ایجاد کردم... لحظه های احساسی، خنده دار و غیره رو فراموش کنن.

اصلا شاید خودم رو... من رو فراموش کنن!

کی میدونه شاید خودم هم خودمو از یاد ببرم.

مسخره اس هااا... این همه نشستم خاطره نویسی کردم که اگه یه روزی آلزایمر گرفتم دفترامو بخونم و همه چی رو به یاد بیارم... بعد حالا که بهش فکر میکنم با خودم میگم خب خنگول جان! وقتی همه چی یادت بره؛ اینکه این دفترا میتونه چه کمکی بهت کنه هم یادت میره دیگه!! :/

( گفتم سومی رو شروع کردم؟) 

اگه فاز این پست رو درک نمیکنین اشکالی نداره، نوشتم که فقط از مغزم بیرون ریخته باشم.

بیا همین پستم نوشتم که بعد مرگم بگن نگا تا کجا رو دیده و نوشته :d

—حالم یه جور ناخوشیه، اگه زحمت نمیشه یه دعایی در حقم کنید. 

:)

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۸ ، ۰۰:۴۹
Blue Moon

تا آخر عمرم هم بخوام در موردت بگم و بنویسم و بشنوم برای این دلم کافی نیست.

مامان بزرگ این همه سال تنها چیزایی که ازت مونده رو نگهداری کرده،ساکت،پلاک هات،چندتا تیکه لباس ،پوتین،یه صابون کوچولو که توی جبهه بهت داده بودن، چندتا کاردستی و دفترچه هایی که توشون نوحه نوشتی و حدیث... و وصیت نامه ات.

حالا که حالش خوب نیست و همه اونجان چندتا از وسیله هات رو بین خواهر برادرا تقسیم کرد.مامانی دوتا از پلاک هات رو برداشت و یکی رو آورد برای من:)

پلاکی که به گردن تو بوده:)))) پلاکی که حالا برام ارزشمندترین یادگاری دنیاست.

راستش تو برام خیلی بیشتر از یه دایی هستی... یه رفیقی که همیشه داشتمت و هروقت خواستم زمین بخورم تو بودی و دستمو گرفتی، یه همدمی که هر وقت نفسم گرفت از دنیا و آدماش، برام اکسیژن خالص بودی. تو کسی بودی که هر وقت همه ولم کردن، هروقت در حد خفگی حرف داشتم و نتونستم به زبون بیارم چون حتی بلد نبودم ،بودی تا بی حرف برات بگم و تو از توی عکست خیره به من لبخند بزنی.

عاشقتم بهترین رفیق دنیا.

اینم پلاکی که سهم من شد:)

برای دیدن عکس علی روی اسمش کلیک کنید :)

روز خوش

۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۸ ، ۱۷:۳۰
Blue Moon

آدم از بی لیاقتی بعضیا دوس داره سر خودشو بکوبه به درو دیوار و زمین و آسمون•_•

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۸ ، ۲۲:۵۷
Blue Moon

توی خونه برای خودم چالش شنا (پوش آپ) راه انداختم.

وقتایی که باشگاه میرفتم ست های متفاوتی میزدیم مثلا یه بار هشت تا میزدیم میرفتیم یه حرکت دیگه بعد برمیگشتیم هفت تا شنا بعد شیش تا و همینطور تا به یکی می‌رسیدیم ولی خب دیگه جونمون در میومد-_- ینی اون آخری رو دیگه خدا میکشوندمون بالا...

بعد حالا که نمیرم کلا ضعیف شدم طوری که به زور شاید یه دونه میتونستم بزنم.

 به همین دلیل به فکر افتادم که یه فکری به حال خودم کنم و امرووووز تونستم پونزده تا پشت سرهم بزنم

آفرین بلومون، آفرین

بهت افتخار میکنم<3

*توصیه من به شما جوانان این است که از این چالش ها برای خودتون بذارید، اولش سخته ولی وقتی روند پیشرفت رو میبینید واقعا لذت میبرید*

-میرم برای صدتا و بیشترترتر

این پست رو گذاشتم تا لذتی که بردم رو فراموش نکنم و انگیزه ای باشه برای پیشرفتم

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۸ ، ۲۰:۲۵
Blue Moon

گاهی از این ناراحت میشم که در مورد چیزایی که باید ناراحت بشم؛ ناراحت نمیشم! 

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۸ ، ۲۰:۳۶
Blue Moon

حشوماهی درست کرده بود و خورشت مرغ! من یه ذره از حشو رو با مقداری مرغ و برنج کشیدم تو بشقابم. آخرای غذام بود که یه قاشق حشو و برنج گذاشتم تو دهنم و یه سفتی ای رو حس کردم. تو ذهنم یه ثانیه اومد که شاید ته دیگ باشه بعد خودش جواب خودشو داد و گفت نه! توی برنجی که کشیدی ته دیگ نبود. بنابراین جسم سفت رو دراوردم و دیدم سنگه. گذاشتمش کنار بشقابم و حرفی نزدم. مامانم که کنارم نشسته بود گفت چی بود؟ برش داشتم و اومدم بگم سنگ... که زبونم قفل کرد و چشام چهارتا شد!!!!

باور میکنید اگه بگم حلزون بود؟؟؟

دیگه از حالم نگم براتون، نگممم! 

مامانم گفت چیزی به روش نیارم که ناراحت نشه، منم گوش دادم. ولی خب بچه ها همه فهمیده بودن کلی ادای حالت تهوع و مسخره بازی دراوردن و از هر کی رد میشد میپرسیدن حشو خوردی؟ و شروع میکردیم به خندیدن. آخرش دیگه بهشون گفتم تموم کنید این بازی کثیفو. خلاصه که اینجوریا بود! 

۲۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۸ ، ۰۱:۴۸
Blue Moon

در و دیوارای دبیرستانمون پر بود از اسم دختر و پسرایی که خودشونو باهم شیپ کرده بودن، مریم و امیر، ستاره و فرید، بوق و بوق، فلان و بهمان. 

ولی روی میز من نوشته شده بود سحر و حافظ!

:))))

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۰۳
Blue Moon

—امروز تحول عظیمی در من ایجاد شد. حس کردم خیلی خودمو گم کردم، غرق شدم توی فضای مجازی. نیاز دارم خودمو پیدا کنم و یه سری خصلت های از دست رفته م رو دوباره پرورش بدم. میخوام آدم دو سال پیشم بشم. از اینی که هستم خیلی خیلی بدم میاد. خلاصه که واتس اپ و گرام هارو حذف کردم. استاتوسم زده بودم که اگه امری بود تماس بگیرید یا اس ام اس بدین. بعد که ریمو کردم مثه فیلما یهو این اومد تو ذهنم که نشستم بین چهار پنج تا تلفن که هی تند تند زنگ میخورن :d که با واقعیت، جهانی تفاوت داشت. 

شاید سخت باشه اینجوری زندگی کردن که تنها ارتباط من با اینترنت یه کروم باشه که به خودم قول دادم باهاش نرم اینستاگرام. ولی میخوام که بتونم، یه اراده ی بزرگی رو تو خودم میبینم که هیچوقت ندیده بودم. 

 

—مامان بزرگم هنوز بهتر نشده، جای شکستگی هاش ورم کرده و نمیتونه آتل رو ببنده. مامانم هر روز میره پیشش بهش سر میزنه. بقیه ی فامیل هم هر روز اونجان. منم میخواستم برم ولی چون بابام میمونه خونه نمیخوام تنهاش بذارم واسه همین بعضی شبا فقط میریم یه سری میزنیم. 

 

—از کی اینا که وسط ست های والیبال میومدن زمین رو تی می‌کشیدن دیگه نمیان؟؟ :/ من خیلی خوشم میومد که شیش تاشون باهم منظم حرکت میکردن!

 

—چقد یهویی اینجا عوض شد!!!!!! خنده

 

 

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۸ ، ۲۳:۱۲
Blue Moon

دعا کنید برای مامان بزرگم

۸ نظر موافقین ۸ مخالفین ۱ ۱۶ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۱۲
Blue Moon

 

اون: زشت نیست به سربازاشون میگفتن نازی؟

من :چرا، یکم لوسه:/

اون:منم از این به بعد به سربازامون میگم گوگولی! 

۲۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۸ ، ۱۷:۵۳
Blue Moon