—اصلا عاقلانه رفتار نمیکنم، یا بهتره به زبان ساده تر بگم دیوونه ام!
کارایی که میکنم، همش برای بعد مرگمه.
دارم خاطرات خوب جا میذارم برای وقتایی که نیستم.
دلم به خنده هایی خوشه که حاصل مسخره بازیامه.
دفترخاطراتم رو جوری نوشتم و آماده کردم که بعد مردنم و خوندنش توسط بقیه یه جور خفنی نشون داده بشم. حقایقی رو نوشتم که هیچوقت نتونستم بهشون بگم. حتما دلشون برام میسوزه و از اینکه دیگه نیستم تا خیلی چیزا جبران بشه حسرت میخورن ولی باز خودم دلداریشون دادم و گفتم حسرت چیزی رو نخورن چون من خوشحال و خوشبخت بودم.
شایدم اصلا دفترم خونده نشه، خاطره های بودنم مرور نشه، شاید اصلا لحظه های خوبی که براشون ایجاد کردم... لحظه های احساسی، خنده دار و غیره رو فراموش کنن.
اصلا شاید خودم رو... من رو فراموش کنن!
کی میدونه شاید خودم هم خودمو از یاد ببرم.
مسخره اس هااا... این همه نشستم خاطره نویسی کردم که اگه یه روزی آلزایمر گرفتم دفترامو بخونم و همه چی رو به یاد بیارم... بعد حالا که بهش فکر میکنم با خودم میگم خب خنگول جان! وقتی همه چی یادت بره؛ اینکه این دفترا میتونه چه کمکی بهت کنه هم یادت میره دیگه!! :/
( گفتم سومی رو شروع کردم؟)
اگه فاز این پست رو درک نمیکنین اشکالی نداره، نوشتم که فقط از مغزم بیرون ریخته باشم.
بیا همین پستم نوشتم که بعد مرگم بگن نگا تا کجا رو دیده و نوشته :d
—حالم یه جور ناخوشیه، اگه زحمت نمیشه یه دعایی در حقم کنید.
:)